حتی برای ثانیه ای به پشت سرش نگاه نکرد. میدونست اون شخص حتما دنبال خودش میومد و سراغ بکهیون نمیرفت. اون شخص هرچقدر سعی کرده بود باهوش باشه اما ژاکت تنش نمیتونست هویتش رو مخفی کنه.
سرویس بهداشتی شلوغ نبود و به محض ورود چانیول آخرین نفر هم خارج شده بود. از عصبانیت تند نفس میکشید و انتظارش برای رسیدن اون شخص انگار داشت سال ها طول میکشید. استرس؟ شاید ساده ترین حس الانش بود. تمام فکرش بکهیون بود. چانیول یه بار زندگیش خراب شده بود اما اون پسر، حقش نبود.
از داخل آینه ی ترک خورده نگاهی به خودش انداخت. دونه دونه نفس هاشو میشمارد. درست موقع شمردن پونزدهمین بازدمش چهره ی آشنایی که دیده بود کنارش ظاهر شد.
"مشتاق دیدار." صدای چانیول خشم داشت. اصلا هم مشتاق دیدنش نبود. وومین چند قدمیش ایستاده بود و هر دوشون بدون اینکه ثانیه ای پلک بزنن بهم خیره شده بودن.
وومین با اخم غلیظی نگاهش میکرد. دست هاشو داخل جیبش انداخته و هیچ جوابی برای چانیول نداشت. اون صدای کلیکی که شنیده بود، اشتباه نمیکرد و مطمئنا صدای دوربین عکاسی بود. چیزی که قطعا تو جیب وومین مخفی بود. همینکه اون پسر نزدیکش نمیشد نشون میداد چیزی برای از دست دادن داشت.
چانیول با رفتار آدم هایی شبیه به وومین آشنا بود، حتی قبلا هم تجربه ی هم کلاسی های هموفوب رو داشت. یادش بود بعد از اینکه گرایشش رو فهمیدن همه ی کسایی که دوستشون داشت ترکش کرده بودن. همه ی معلم ها، دوست ها و مربی ها ازش میترسیدن و دوری میکردن.
نمیخواست بکهیون همچین چیزی رو تجربه کنه. شاید محافظت ازش الان احمقانه به نظر میومد اما بکهیون نمیتونست با همچین چیزهایی ادامه بده، اون پسر کم میاورد.
"خیلی برات احترام قائل بودم میدونی؟" وومین بلاخره سکوتش رو شکست.
"چرا فقط بهم فحش نمیدی و گورتو گم کنی؟ وقت مزخرفاتت رو ندارم." زیر لب غرید و دست به سینه ایستاد. حرفش باعث شد وومین ابروش رو بالا بندازه و با تعجب نگاهش کنه.
"تو منو میشناسی پارک، من مثل جه کوک نیستم." وومین پوزخندی زد و دستش رو تو موهاش کشید. یه قدم به جلو برداشت."من دوست دارم همه چیو آروم جلو ببرم."
"چرا فقط نمیگی اینجا چه غلطی میکنی؟" فک چانیول رو هم چفت شد و دست هاش مشت شده بودن. اون پسر فقط بهش پوزخند میزد و چانیول فقط میخواست یه مشت حواله ی صورتش کنه.
"چرا باید به یه همجسنگرای کثیفی مثل تو توضیحش بدم؟" همون چیزی که انتظارشو داشت.
چانیول با صدا نفس کشید و تمام تلاشش رو برای حفظ آرامشش کرد. چند قدم برداشت و فاصله ی بینشون رو پر کرد. مستقیم به چشم های وومین زل زد."پس گورتو گم کن. از اول بهت گفت فحشتو بده و گمشو."
YOU ARE READING
The Sinners
Fanfictionبیون بکهیون پسر کشیش محلی روستا زندگی همیشگی خودش رو میگذروند. کلیسا میرفت، درس میخوند و مثل یه پسر نمونه رفتار میکرد. همه چیز مثل همیشه بود تا اینکه یه خانواده ی عجیب از پایتخت به روستای کوچیکشون نقل مکان کردن. زندگی بکهیون درست از روزی که چانیول،...