همه چیز آروم بود، در واقع زیادی آروم.
چانیول کل هفته هیچ خبری از جه کوک به گوشش نرسید، اون پسر حتی به مدرسه نمیومد. یه بخش از وجودش به خاطرش خوشحال بود به هرحال دیگه کسی نبود کنترلش کنه و مجبورش کنه کارایی انجام بده که هیچ رغبتی بهش نداشت اما یه بخش از وجودش شدیدا نگران بود. جه کوک آدمی نبود به این راحتی ها عقب بکشه.
هیچکس نمیدونست تو مغز اون پسر چی میگذشت و این همه چیزو ترسناک میکرد. تمام کاری که میتونست انجام بده صبر کردن بود و تظاهر به اینکه قراره روزهارو کاملا عادی بگذرونه. اما غیبت بکهیون هم همه چیز رو بدتر میکرد.
بعد از پارتی بکهیون مریضی سختی گرفت و مجبور شد کل هفته رو داخل خونه استراحت کنه. اون پسر اونقدر بخاطر تب و لرز حالت تهوع اذیت شده بود که حتی جونی برای حرف زدن نداشت.
الان فقط خودش بود و مین یونگ. حتی هیون وو هم از اینجا رفته بود تا زندگی جدیدش رو شروع کنه. چانیول فقط امیدوار بود همه چیز بینشون به خوبی تموم بشه.
════════════
با ضربه های آرومی چندبار به در کوبید و منتظر ایستاد. خیلی طول نکشید تا صورت خانم بیون جلوی چشمش ظاهر شد. این روال این چند روز اخیر بود. گاهی با مین یونگ و گاهی تنها برای دیدن بکهیون میرفتن. الان هم تصمیم گرفته بود تنها به اون پسر سر بزنه.
"خوش اومدی چانیول." خانم بیون کنار ایستاد و ازش استقبال کرد. مثل همیشه یه لبخند شیرین روی لبش بود هرچند که چشم هاش حس دیگه ای رو بهش منتقل میکرد. حتما بخاطر بکهیون زیادی ناراحت بود.
"اومدم به بکهیون سر بزنم." کلمات آروم از بین لب هاش خارج شدن. خانم بیون نیاز به سوال پیچ کردن نداشت.
"حالش بهتره هرچند بدنش هنوزم خسته ست. ازت ممنونم که کنارشی." چانیول کفش هاشو با دمپایی های جلوی در عوض کرد و مودبانه سر تکون داد.
"کار خاصی نکردم." به دنبال خانم بیون به سمت آشپزخونه قدم برداشت. یه مدتی بود سوالی ذهنش رو مشغول کرده بود و شاید این تنها فرصتی بود که میتونست به جواب برسه. به آشپزخونه رسیدن. چانیول به کانتر تکیه داد و به خانم بیون که مشغول خرد کردن میوه ها بود نگاه کرد.
"میتونم یه سوال بپرسم؟" خانم بیون با لبخند سر تکون داد و برای احترام گذاشتن بهش نگاه کرد. چانیول گاهی بخاطر رفتارهای اون زن عذاب وجدان میگرفت.
"چطور شد که رابطه ی جه کوک و بکهیون کمرنگ شد؟ شنیده بودم قبلا خیلی باهم صمیمی بودن."
لبخند خانم بیون برای لحظه ای محو شد، دست هاش رو با دستمال پارچه ای روی میز تمیز کرد." جه کوک پسر خیلی خوبی بود. ولی خب همه ی آدما که بی نقص نیستن. اونم مثل همه یه گناهی کرد که هنوز داره تاوانش رو پس میده." خانم بیون جوری صحبت کرد که انگار هیچ علاقه ای به ادامه دادن این بحث نداشت.
YOU ARE READING
The Sinners
Fanfictionبیون بکهیون پسر کشیش محلی روستا زندگی همیشگی خودش رو میگذروند. کلیسا میرفت، درس میخوند و مثل یه پسر نمونه رفتار میکرد. همه چیز مثل همیشه بود تا اینکه یه خانواده ی عجیب از پایتخت به روستای کوچیکشون نقل مکان کردن. زندگی بکهیون درست از روزی که چانیول،...