بکهیون کم کم داشت به این نتیجه میرسید که چانیول بیش از حد بین بچه های مدرسه محبوب شده. از نظرش روزای اول همه فقط کنجکاو بودن که یه پسر شهری پا به روستای کوچیکشون گذاشته و بیشتر دنبال ارضای حس کنجکاویشون بودن. بکهیون باور داشت که بعد از مدتی چانیول برای همه تبدیل به یه فرد عادی میشه اما این اتفاق نیفتاد و اون پسر از زمانیکه عضو تیم فوتبال مدرسه شد محبوبیتش چندین برابر شد.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و چانیول اونقدر درخشیده بود که خیلی زود جایگزین کاپیتان سابق تیم، جه کوک شد و البته که کسی مثل جه کوک قرار نبود به این راحتی با این موضوع کنار بیاد.
"ازش متنفرم." لحن جه کوک اونقدر عصبانی بود که باعث شد بکهیون ثانیه ای سرش رو از روی سینی غذاش برداره و مسیر نگاه جه کوک رو دنبال کنه. عجیب نبود که مخاطب جه کوک چانیول بود. پارک چانیولِ محبوب که دورش رو پسرا و دخترا شلوغ کرده بودن بی توجه داشت با غذاش بازی میکرد و هیچ علاقه ای به اطرافش نشون نمیداد. اون پسر خیلی سریع تنها درگیری ذهنی جه کوک شده بود.
"چندبار میگی. فهمیدیم اوکی ازش متنفری." وومین کلافه جواب داد و به نگاه عصبانی جه کوک که ازش شعله های آتیش بیرون میزد توجهی نشون نداد. جه کوک اخیرا فقط درباره ی چانیول صحبت میکرد و این موضوع داشت به مرور اطرافیانشو اذیت میکرد.
بکهیون هم مثل همیشه به حرفای جه کوک که میدونست بخاطر حسادتشه گوش نمیکرد و همونطور که یکم از غذاش رو تو دهنش میچپوند نگاهشو دوباره سمت میز چانیول کشوند. انگار پسر تازه وارد حسابی جاشو تو دل همه باز کرده بود و بکهیون حتی دخترای معروف مدرسه رو با اکیپ مسخره اشون کنار چانیول میدید.
چانیول سرش به کار خودش بود و هیچکدوم از لاس زدن های اون دخترا نظرشو جلب نمیکرد اما بازم بکهیون نمیتونست جلوی اون حس ناشناخته ی حسادتش رو بگیره. زبونش رو به گوشه ی لپش فشار داد و و با چشمای ریز شده همه ی حرکت های اون مزاحم هارو شکار میکرد و حالش درست وقتی که یکی از دخترا خودش رو به چانیول چسبوند بدتر شد. دیگه حتی اشتهایی برای خوردن نداشت. چاپ استیکش رو توی سینی غذاش رها کرد و گوشه ی لبش رو با عصبانیت جویید. حتی کنترل تکون های عصبی پاهاش هم دست خودش نبود.
بکهیون و چانیول هنوز برای هم یه رابطه ی رسمی نبودن. اونا فقط همو میبوسیدن و چندبار تجربه های عجیب و جدید داشتن اما بازم هیچ اسمی روی این رابطه نذاشته بودن. این درست بود که بکهیون همچنان با خودش کلنجار میرفت اما چرا الان که چانیول رو کاملا قبول نکرده بود وجودش داشت از حسادت آتیش میگرفت؟ هیچوقت این حس رو تجربه نکرده بود، حتی برای یکبارم تو زندگیش به هیچکس و هیچ چیزی حسادت نکرده بود. حتی نباید به این موضوع که چانیول با بقیه چطور رفتار میکنه فکر میکرد اما نمیدونست الان به چه دلیلی تا این حد حساس رفتار میکنه.
YOU ARE READING
The Sinners
Fanfictionبیون بکهیون پسر کشیش محلی روستا زندگی همیشگی خودش رو میگذروند. کلیسا میرفت، درس میخوند و مثل یه پسر نمونه رفتار میکرد. همه چیز مثل همیشه بود تا اینکه یه خانواده ی عجیب از پایتخت به روستای کوچیکشون نقل مکان کردن. زندگی بکهیون درست از روزی که چانیول،...