آسمون لباس مشکی خودش رو تن کرده بود و دو سایه بدون هدف تو تاریکی بی پایانش قدم میزدن. یکی از اون ها آرزو میکرد این تاریکی خودش رو داخلش ببلعه و همه چیزو همونجا به انتها برسونه. دست های چانیول تو جیبش بود و نگاهش به آسمون. همه چیز زیادی تاریک بود و حتی یک ستاره تو آسمون بالا سرشون نمیدرخشید. دختر کنارش صحبتی نمیکرد، بهش فضا داده بود.
وقتی چانیول باهاش تماس گرفت و همه چیزو گفت تو فکرش فقط یه اسم میچرخید. بکهیون. پسری که میتونست تجربه ی کاملا متفاوتی نسبت به خودشون داشته باشه. چیزی که در انتظار بکهیون بود، قطعا با خودشون فرق داشت. محض رضای خدا، بیون بکهیون پسر کشیش روستا بود. همه ازش یه انتظار داشتن، خطا نکردن.
چانیول این رو خوب میدونست، الان درست رسیده بود به نقطه ای که خودش رو مقصر میدونست. چی میشد اگه بکهیون رو به حال خودش میذاشت و هیچوقت گرایشش رو تحریک نمیکرد. حالا چی به سرش میومد؟
"از پسش برمیای چانیول." حتی مین یونگ هم موقع گفتن این جمله مطمئن نبود. هر دوشون میدونستن این یه دروغ امیدوار کننده ست. هر جفتشون درد از دست دادن یه زندگی رو چشیده بودن و دلشون نمیخواست دوباره تجربه اش کنن. اینبار برای خودشون هم بدتر از قبل پیش میرفت.
"بکهیون رو همه اینجا میشناسن. تصور کن چه واکنشی بهش نشون میدن." چانیول آروم زمزمه کرد. حس میکرد گلوش قفل شده . اصلا تو مود خوبی نبود.
"هیچکس به این قضیه واکنش خوبی نشون نمیده. همین که پخش بشه پسر کشیش اینکارو کرده، فکر نمیکنی کافی باشه؟"
چانیول اهی کشید."ما تازه رابطمونو شروع کرده بودیم." دستشو تو جیبش انداخت و نگاهش به زمین بود."اون حتی قبول کرده بود روی رابطه امون اسم بذاریم."
مین یونگ نگاه ناراحتی بهش انداخت. هیچکس نمیتونست همچین رابطه ای رو درک کنه و آدمایی مثل خودشون باید بخاطر افکار بقیه عذاب میکشیدن.
"جه کوک ازت چی خواست؟" مین یونگ هم هیچ ایده ای برای مقابله با این قضیه نداشت. از اینکه قرار بود تا ابد با این موضوع بجنگه خسته بود.
"موقعیت کاپیتانیم رو میخواد. و باهاش برم رودخونه. هنوز نمیدونم اون عوضی بجز این چی میخواد." زبونشو دور لب های خشکش کشید."تو واقعا چیزی از اون و بکهیون نمیدونی؟"با کنجکاوی نگاهش کرد و مین یونگ با اخم سر تکون داد.
"میدونم تا یازده سالگیشون خیلی باهم صمیمی بودن ولی بعدش رو واقعا نمیدونم." مین یونگ شونه ای بالا انداخت و نگاهشو ازش گرفت." یه مدت با بکهیون بیرون از خونه پیدا نشید یه حسی میگه جه کوک حتما دنبالتون میکنه."
چانیول سر تکون داد، گرایش بکهیون قرار بود بخاطر خودش به گوش همه برسه. اون اصلا تو این مدت نتونسته بود ازش محافظت کنه و بدتر، داشت به مرور نابودش میکرد.
BINABASA MO ANG
The Sinners
Fanfictionبیون بکهیون پسر کشیش محلی روستا زندگی همیشگی خودش رو میگذروند. کلیسا میرفت، درس میخوند و مثل یه پسر نمونه رفتار میکرد. همه چیز مثل همیشه بود تا اینکه یه خانواده ی عجیب از پایتخت به روستای کوچیکشون نقل مکان کردن. زندگی بکهیون درست از روزی که چانیول،...