"تو- چی گفتی؟" دست های چانیول روی موهاش خشک شدن و اونقدر شوکه شد که بدون اینکه اهمیتی بده حوله از دستش رها شد و روی زمین افتاد.
بکهیون یکم خجالت زده شد، دیگه کار از کار گذشته بود. اون واقعا حرف دلشو به زبون آورده بود چون فکر میکرد تو زمان درست یه تصمیم درست گرفته. حالا که فرصتش رو داشت و اینجا بود میخواست تجربه کنه. کی میدونست، اگه برمیگشت میتونست بکهیون جدید رو ادامه بده یا نه؟ باید از این فرصت استفاده میکرد. یا باید راهی که اومده بود رو تا آخرش میرفت یا اصلا نباید پاش رو اینجا میذاشت.
از طرفی اصلا نمیدونست سکس بین خودشون چطوری انجام میشه اما چانیول با کارها و حرف های منحرفانه ای که داشت حتما میدونست.
تا این حد رو میدونست که رابطه ی دوتا مرد قطعا روشش فرق میکرد اما اگه قرار بود تجربه اش کنه، میخواست اولین بارش با چانیول باشه. اون بهش اعتماد داشت و سکس، قرار بود با اعتماد دو طرف رابطه انجام بشه. غیر از این بود؟
"خب توام همینو میخواستی مگه نه؟ من فکر کنم الان براش آماده ام. پس بیا سکس کنیم." چشمهاش روی تمام حرکات اون پسر متمرکز بود و حوله ای که از تو دستش رها شده بود رو تا وقتی که روی زمین بیفته دنبال کرد.
"چرا؟ خسته نیستی؟" چانیول بهت زده با صدای آرومی جواب داد. اما این چیزی نبود که بکهیون بخواد بشنوه. اون تمام شجاعت خودش رو برای این جواب جمع نکرده بود.
چندبار تو سکوت پلک زد. لب هاش آروم از هم فاصله گرفتن و یه صدای ضعیف از بینشون خارج شد."تو نمیخوای با من سکس داشته باشی؟" اخمی روی صورتش نشست. نمیتونست نا امیدیش رو مخفی کنه و پسر بزرگترو خیلی واضح متوجه ی ناراحتیش کرد. چانیول آهی کشید، با قدم های آروم جلوی پاش نشست و دستش رو دور کمر پسر جلو حلقه کرد و به چشم هاش خیره شد.
"ولی سکس واقعا یه چیز خسته کننده ست عروسک." معذب خندید، سعی میکرد خودش رو نبازه
"مهم نیست. میتونم باهاش کنار بیام. تو بلدی چیکار کنی منم بهت اعتماد دارم. همین کافی نیست؟" بکهیون با همون اخم های ریزی که داشت ادامه داد. اصلا درک نمیکرد چرا تا این حد اصرار میکنه. شاید چون جواب درستی از چانیول نگرفت اذیتش میکرد. فقط خودش میدونست برای اون درخواست چقدر شجاعت به خرج داده بود. چانیول که میدونست داره برخلاف عقایدش رفتار میکنه پس چرا دست دست میکرد و تلاشش رو نمیدید؟
"ببین بکهیون..." چانیول نفس عمیقی کشید و وقتی خواست حرفش رو ادامه بده واکنش پسر جلوش حرفش رو نا تموم گذاشت. پسر جلوش داشت کاملا نا امید نگاهش میکرد.
"تو نمیخوای با من باشی." زیر لب گفت. قلبش سنگین شد. چانیول بلافاصله دستشو محکم گرفت و سرشو به دو طرف تکون داد.
"میخوام. فقط...تو مطمئنی براش آماده ای؟" صدای آرومش و لمس انگشت هاش روی صورت بکهیون اون پسرو تا حدی آروم کرد.
YOU ARE READING
The Sinners
Fanfictionبیون بکهیون پسر کشیش محلی روستا زندگی همیشگی خودش رو میگذروند. کلیسا میرفت، درس میخوند و مثل یه پسر نمونه رفتار میکرد. همه چیز مثل همیشه بود تا اینکه یه خانواده ی عجیب از پایتخت به روستای کوچیکشون نقل مکان کردن. زندگی بکهیون درست از روزی که چانیول،...