انگار برگشتن به جایی که بهش تعلق داشتی میتونست همه چیزو دوباره برگردونه به قبل. اون سفر تونست بهش این اطمینان رو بده که گرایش متفاوتی داره. اما برای کسی مثل بکهیون، همین کافی بود؟
درست از شبی که برگشت حال خوبی نداشت و این مسخره بود، اینبار دلیلش مطمئن شدن از خودش بود. دمای بدنش بالا میرفت و مادرش بخاطر بی حواسیش و مراقبت نکردن از خودش سرزنشش میکرد اما اون چی میدونست؟ حتی درصدی فکر نمیکرد بکهیون تو چه وضعیتی دست و پا میزد. حالا چی میشد؟ حالا که میدونست با بقیه متفاوته، حالا که میدونست همین رابطه رو میخواد و حالا که تمام وجودش رو براش گذاشته بود؟
چه بلایی سر آینده اشون میومد؟
دیگه خبری از تردید داشتن نبود، الان تنها بخاطر آینده ی نامعلومش نگرانی میکرد. اون ترس قبل، جاش رو به استرس و اضطراب داده بود و بکهیون از این میترسید که همه چیزو بخاطر این حس های اذیت کننده خراب کنه. دیگه نمیتونست عقب بکشه. حتی نمیخواست که اینکارو بکنه اما اون نگرانی های درونیش قرار نبود تو هیچ شرایطی دست از سرش بردارن.
════════════
بعد از دو روز تونست چانیول رو درست جلوی مدرسه ببینه. تو دو روزی که غیبت داشت چانیول رو ندیده بود و الان قلبش با دیدن اون پسر قد بلند که لبخند جذابشو رو لب داشت و با بقیه صحبت میکرد تند تند میزد.
"چانیول؟"
صداش زد اما شاید اونقدری بلند نبود که اون پسرو متوجه ی خودش کنه. چانیول تمام حواسش به پارکینگ مدرسه بود. کوله پشتیشو روی کوله اش مرتب کرد و به سمتش راه افتاد اما قبل از اینکه بتونه بهش برسه یه دختر دیگه کنارش رسیده بود.
اون دختر میخندید و سعی میکرد با انداختن چند تار مو به پشت گوش هاش توجه پسر قد بلند جلوش رو جلب کنه. اونا باهم چند کلمه صحبت کردن و بکهیون از همینجا هم میتونست صدای خنده هاشون رو بشنوه.
تمام کاری که میتونست انجام بده این بود که بایسته و جوری که اون دختر چانیول رو بغل میکنه نگاه کنه. اگه میگفت ته قلبش یه چیزی خالی شد دروغ نمیگفت. انگار برگشته بود به همون زندان همیشگی، همونجایی که باید می ایستاد و رویاهاش رو از دور تماشا میکرد. براش خیلی زود بود که بخواد همچین حسی رو تجربه کنه. هرچند میدونست که تمام این ها فقط یه نمایشه. چانیول مجبور بود و بکهیون باید درکش میکرد. هر دوشون مجبور بودن که خودشون رو با اکثریت وفق بدن.
اگه کاری میکرد که بقیه بهشون شک میکردن حتی نمیتونست حدس بزنه چه بلایی سرش میومد. آدمی نبود که خودش رو برای تظاهر با دخترای دیگه مشغول کنه. حتی نمیتونست اونطور که میخواد رابطه اشو تجربه کنه اما عاقبت انتخابش همین بود.
تو محیطی که اونا زندگی میکردن همه چیز باید همینطوری پیش میرفت. نا امیدیش اونقدری مشخص بود که حتی حضور مین یونگ نتونست حواسش رو پرت کنه. فقط به چانیول و اون دختر که وارد مدرسه میشدن خیره شد و به یه چیز فکر کرد. همه چیز فقط تظاهر بود، مگه نه؟
YOU ARE READING
The Sinners
Fanfictionبیون بکهیون پسر کشیش محلی روستا زندگی همیشگی خودش رو میگذروند. کلیسا میرفت، درس میخوند و مثل یه پسر نمونه رفتار میکرد. همه چیز مثل همیشه بود تا اینکه یه خانواده ی عجیب از پایتخت به روستای کوچیکشون نقل مکان کردن. زندگی بکهیون درست از روزی که چانیول،...