صدای آرومی که به پنجره اتاقش میخورد تلاش میکرد چشم های سنگینش رو باز کنن. خسته تر از اونی بود که بیدار بشه و پشت پنجره رو چک کنه اما وقتی چند دقیقه ی بعد یه گرمایی رو پشت خودش حس کرد منبع اون صدارو پیدا کرده بود.
"صبح بخیر لاو." دست های چانیول دور کمرش حلق زدن و بدن گرم پسر کوچیکترو به سمت خودش کشیدن. سرش رو داخل گودی گردنش فرو کرد و بوسه ی نرمی روی اون نقطه گذاشت.
بکهیون هنوز خوابالود بود، دست هاش با خستگی چشم های بسته اش رو مالیدن و خمیازه ای کشید. یه مدتی بود که این اتفاق زیاد تکرار میشد. چانیول چند ساعت از نیمه شب گذشته یواشکی داخل اتاقش میشد تا کنارش باشه. بکهیون همیشه غرق خواب بود و اگه میخواست روراست باشه دلش میخواست به خوابش ادامه بده اما چانیول یه کاری میکرد تا مقاومتش خیلی زود شکست بخوره.
تو اون موقعیت به جای اینکه مخالفت کنه ترجیح میداد از اون آغوش گرم لذت ببره. حتی نگران این نبودن کسی اونارو تو این شرایط ببینه. این موقع فقط خودشون دوتا بودن.
"نمیشه بذاری بخوابم؟" با صدای خوابالودش نق زد در حالیکه میدونست حرفش قرار نیست شنیده بشه. چشم هاشو باز کرد و برای چند ثانیه به سقف اتاقش خیره شد. نفس های گرم چانیول و بوسه های ریزش هر از چند گاهی باعث میشدن گردنش رو کج کنه. لب هاش کش اومدن و بدنش رو چرخوند. بدون اینکه منتظر حرکتی بمونه خودشو روی بدن چانیول قرار داد و سرش رو روی شونه اش گذاشت، شاید اینطوری راحت تر میتونست بخوابه.
صدای خنده ی چانیول آروم شنیده شد، صداش این موقع ها بم تر بود. یه بوسه روی پیشونی بکهیون گذاشت و بوسه ی بعدیش روی گونه اش نشست. دستاشو محکم دور کمرش حلقه زد و اون پسرو بیشتر به خودش چسبوند. میخواست نزدیک تر باشه.
"میدونی میخوام امروز چیکار کنم؟" چانیول زمزمه کرد، دستش خیلی آروم داخل تی شرت سفید بکهیون خزید و شروع به کشیدن یه قلب روی پوست تنش کرد.
کارش باعث میشد بکهیون بخنده، کمرش درست نقطه ی حساس بدنش بود و خواست دست پسر بزرگترو از خودش دور کنه اما البته که چانیول توجه ای نمیکرد. وقتی بیشتر مقاومت کرد لب های چانیول بود که روی لب هاش نشستن تا حواسش رو پرت کنن.
هرچند اون بوسه خیلی طول نکشید و بکهیون خیلی سریع عقب کشید.
"الان منو نبوس. هنوز مسواک نزدم." با چندشی صورتش رو عقب کشید و تمام تلاشش رو کرد جاش رو عوض کنه. چانیول به کارش خندید و محکم تر گرفتش.
"من هر موقع که بخوام میبوسمت، میخواد شب باشه یا صبح. الان باشه یا سال دیگه." زیر لب جواب داد و نیشگونی از گونه ی پسر جلوش گرفت اما بکهیون سرتق تر از خودش بود و میخواست ازش فاصله بگیره.
"چی میخوای؟" بکهیون تسلیم شده دست هاشو دور گردن چانیول حلقه زد و به چشم هاش خیره شد. پسر بزرگتر نیشخندی در جوابش زد و با گرفتن کمر پسر اون رو وادار به نشستن روی شکمش کرد. دستای بکهیون به شلوار چانیول چنگ زدن و حالا حالت نگاهش عوض شده بود. اون پوزیشن به اندازه ی کافی تو تاریکی شب تحریک آمیز بود و همین الانم میتونست برامدگی زیر شلوار پسر جلوش رو حس کنه و این حالش رو دگرگون تر میکرد.
YOU ARE READING
The Sinners
Fanfictionبیون بکهیون پسر کشیش محلی روستا زندگی همیشگی خودش رو میگذروند. کلیسا میرفت، درس میخوند و مثل یه پسر نمونه رفتار میکرد. همه چیز مثل همیشه بود تا اینکه یه خانواده ی عجیب از پایتخت به روستای کوچیکشون نقل مکان کردن. زندگی بکهیون درست از روزی که چانیول،...