"دلم برات تنگ شده بود." درست وقتی که داخل اتاق شخصی بکهیون شدن چانیول اولین جمله اش رو به زبون آورد و با کشیدن دست پسر کوچیکتر اونو سمت خودش کشید و محکمش بغلش کرد.
دست های کوچیک بکهیون روی صورتش قاب شدن و خیلی زود حس آشنای جدیدشون رو دوباره تجربه کردن، همون حسی که دیگه بهش اعتیاد پیدا کرده بودن. لبخند رضایت بخش چانیول بین بوسه اشون قایم شد و مثل همیشه برای بیشتر چشیدن بکهیون وسوسه شد و لب هاشو سمت پوست لطیف گردن اون پسر کشوند. پسر جلوش با حس غلغلکی که بهش دست داد سرش رو کمی کج کرد اما جلوش رو نگرفت.
"تو مدرسه همو دیدیم." زیر لب جواب داد. دستای پسر قد بلند جلوش زیر لباسش شیطنت میکردن و بکهیون تمام تلاشش رو میکرد تا جلوی خندیدنش رو بگیره.
"خب؟ مشکلی داره آدم دلش برای یکی به قشنگی تو تنگ بشه؟"
"من قشنگ نیستم." اخمی کرد و با چشم های دلخورش پسر جلوش رو نگاه کرد. هر چندبار هم بهش میگفت این مدل تعریف هارو دوست نداره بشنوه اون پسر توجه نمیکرد.
"مهم اینه که من مخالف حرفتم." چانیول خندید و گازی از گوش بکهیون گرفت.
"و تو داری راجب من نظر میدی."
"به هر حال اونیکه قشنگه، تویی." چانیول بوسه ای به گونه ی بکهیون زد و از نزدیک به صورتش نگاه کرد."اگه بذاری بهت نشون میدم که تو قشنگ ترین ستاره ی دنیایی عروسک." بینیش رو روی گردن بکهیون کشید و عطرشو بو کشید.
"پس بهم نشون بده."
چانیول عقب کشید، صاف ایستاد و نگاهش کرد. صورتش چیزی رو نشون نمیداد. اما خیلی زود نیشخندی روی لب هاش نشست."بهت نشون میدم."
دست بکهیون ناخوداگاه شل شد و به گوشه ی لباس پسر جلوش چنگ زد. چانیول هرچقدرم میخواست اون رو زیبا خطاب کنه نمیتونست جذابیتی که خودش داشت رو منکر بشه. چانیول به چشم بکهیون بی نهایت بی نقص دیده میشد. همه چیزش کامل بود و تحسین برانگیز. از نظرش چانیول درست شبیه یه فرشته بود. خب، البته که گناهکار بودن اما چانیول فرشته ی زندگی گناهکارش بود.
"هی عروسک." چانیول دست بکهیون رو گرفت و اونو به سمت تخت خودش کشوند. حتی وقتی روی تخت هم نشستن دستش رو رها نکرد.
"هوم؟"چانیول به تخت تکیه زد و با کشیدن بکهیون سمت خودش اونو روی پاهاش نشوند. بکهیون ابروهاشو بالا انداخت و وقتی پسر بزرگتر بهش چشمک زد ترسی که از گیر افتادن تو جونش افتاده بود رو فراموش کرد. در بسته بود اما قفل نبود و الان به جای ترسیدن تو تمام بدنش احساس گرما میکرد.
"بخاطر فردا هیجانزده ای؟" چانیول به پشت تخت تکیه زد و با بالا کشیدن تی شرت بکهیون شروع به لمس پوست لطیفش کرد.
"آره. مین یونگ خیلی چیزا بهم گفت. دوست دارم جایی که مردمش این موضوع رو قبول کردن ببینم."
YOU ARE READING
The Sinners
Fanfictionبیون بکهیون پسر کشیش محلی روستا زندگی همیشگی خودش رو میگذروند. کلیسا میرفت، درس میخوند و مثل یه پسر نمونه رفتار میکرد. همه چیز مثل همیشه بود تا اینکه یه خانواده ی عجیب از پایتخت به روستای کوچیکشون نقل مکان کردن. زندگی بکهیون درست از روزی که چانیول،...