لبخند مین یونگ از روی صورتش محو شد و با شوک قدمی به عقب برداشت. چندبار بهت زده پلک زد و نگاهش بین چانیول و بکهیون چرخید.
"معذرت میخوام؟ متوجه نشدم..."صداش به زور از گلوش خارج شد.
چانیول چشم هاشو چرخوند و دستشو عقب کشید و تو جیبش انداخت. مشخصا شوکه شدن اون دختر براش اهمیتی نداشت. اصلا نمیدونست شجاعت گفتن اون حرف رو از کجا به دست آورد و بدون فکر به زبونش آورد. شایدم از اینکه اون دختر با بی توجهی بهش بکهیون رو بغل کرده بود خوشش نیومد. نیازی نبود به صورت بکهیون هم نگاه کنه. اون پسر از ترس رنگ صورتش پریده بود. تو این چند ثانیه با دهن نیمه باز بهش خیره شده بود جوریکه انگار روحش از بدنش جدا شده. هوفی کشید و دوباره به مین یونگ نگاه کرد.
"منم دوست بکهیونم." لبخند زورکی زد. چهره ی جذاب و بی نقصش کافی بود که مین یونگ چندبار پلک بزنه و حرف قبلش رو فراموش کنه.
"اوه یه لحظه حسابی دستم انداختی. چون بکهیون که گی... آه بیخیال از آشنایی باهات خوشوقتم." مین یونگ لبخندی بهش زد و به بکهیونی که به نظرش رنگش پریده بود نگاه کرد.
"بکهیون خوبی؟ میدونی چقدر برات حرف دارم؟" مین یونگ بعد از اون به جزئیات اطرافش اهمیتی نداد و شروع کرد از تعریف کردن راجع به جایی که این مدت زندگی میکرد و چیزایی گفت که هیچکدوم از پسرا حتی یک کلمه اش رو گوش نمیدادن.
بکهیون اصلا چیزی نمیشنید، تمام حواس و توجه اش به چانیولی بود که کلافه به نظر میومد و نگاهش روی زمین خیره بود. آرزو میکرد کاش تنها بود و میتونست جواب بی فکری چانیول رو ازش بگیره اما همه چیز تو یه ثانیه زیرو رو شد. نور نارنجی رنگ خورشید سایه اشو روی صورت چانیول انداخته بود و پوستش رو تیره تر کرده بود و همین باعث شد که جذابیتش چندین برابر بشه. تازه متوجه شده بود که چشمای چانیول چطور تو تاریکی میدرخشید، انگار توش ستاره داشت و لعنت بهش چرا رنگ لباش انقدر قشنگ شده بود؟
دیگه اصلا به اینکه چانیول یه لحظه ممکن بود زندگی جفتشون رو نابود کنه فکر نمیکرد، چه اهمیتی داشت وقتی چانیول مثل یه تندیس با ارزش جلوش ایستاده بود؟
تو اون لحظه تنها خواسته اش این بود که چانیول اونو سمت خودش بکشه و تو بوسه های عمیقش غرقش کنه. ایستاده بود و تماشا میکرد و تو همون حین به این فکر میکرد که چی میشد واقعا همین الان دنیا می ایستاد و اون تو آغوش گرم چانیول تکیه میزد، اون گرما براش کافی تر از همه چیز بود. درست مثل پوسترهای فیلم های عاشقانه خودشون رو غرق بوسه تو غروب خورشید میدید.
نمیدونست چقدر بهش خیره شده و مین یونگ چقدر براشون صحبت کرده، فقط وقتی به خودش اومد که چانیول گلوش رو صاف کرد و میخواست چیزی بگه.
"من دیگه بهتره برم." چانیول چند قدم به بکهیون نزدیک تر شد و تقریبا مین یونگ رو از نزدیکی بکهیون فاصله داد. دختر بی خبر از همه جا چشم غره ای به چانیول رفت اما اون پسر بهش اهمیتی نمیداد و فقط نگاهش روی پسر کوچیکتر ثابت مونده بود.
YOU ARE READING
The Sinners
Fanfictionبیون بکهیون پسر کشیش محلی روستا زندگی همیشگی خودش رو میگذروند. کلیسا میرفت، درس میخوند و مثل یه پسر نمونه رفتار میکرد. همه چیز مثل همیشه بود تا اینکه یه خانواده ی عجیب از پایتخت به روستای کوچیکشون نقل مکان کردن. زندگی بکهیون درست از روزی که چانیول،...