Chapter 17

187 53 7
                                    

"پس فقط سرش داد زدی و دیگه بهش اهمیت ندادی؟" لحن تند مین یونگ و اخم های توهمش نشون میداد اون دختر اصلا برای توبیخ کردنش کوتاهی نمیکنه. فکر میکرد حق با خودشه، فقط اتفاقی که افتاده بود رو توضیح داد اما همه چیز برعکس شد و مین یونگ حسابی از دستش کفری بود.

"خیلی خب، شاید گند زدم و اونم خیلی عصبانی کردم. نمیدونم واقعا دست خودم نیست. شرایطم همه چیو ریخته بهم." موهاشو بهم ریخت و به مین یونگ که همچنان با نگاهش توبیخش میکرد زل زد. برای یه لحظه اون نگاه عصبانی تو فکر بردش و زیر لب غر زد."فاک فکر کنم زیادی عصبانیش کردم مگه نه؟"

"احمق."مین یونگ میلک شیک توت فرنگیشو برداشت و ته مونده ی اخرشو با صدا بالا کشید."همه ی آدمایی که خوش قیافن احمقن و تو احمق تر از همشونی. بکهیون بهت اعتماد کرد و تو فقط یه فاک یو بهش نگفتی. پس واسه همینه امروز ندیدمش."

چانیول چشماشو کلافه بست و آهی کشید. حقیقتش بعد از برگشتنش به خونه از همه ی حرفاش پشیمون شده بود. میدونست میتونست همه ی اون حرف هارو به شکل دیگه ای بگه اما بکهیون احتمالا تا الان با خودش هزار تا فکر و خیال دیگه کرده بود. عذاب وجدان افتاد تو جونش. همینطوریش از خودش متنفر بود و با این گند جدید نمیتونست بیشتر از اون از خودش متنفر باشه.

"حداقل میشه به من بگی چرا مثل یه عوضی رفتار میکنی یا نه؟"مین یونگ ابروهاشو بالا انداخت و منتظر نگاهش کرد.

"نمیتونم." این تمام جوابی بود که میتونست بده. مشکلش رو نمیتونست با بقیه در میون بذاره.

مین یونگ محکم روی میز کوبید و باعث شد نگاه دانش آموزای دیگه روشون بچرخه. گوشه ی لبش رو گاز گرفت و با چند نفس عمیق تلاش کرد تا خودش رو کنترل کنه.

"یه مشکل کوفتی داری که به هیچ جام نیست اما داری بخاطرش بکهیونو اذیت میکنی. اینجا دیگه مشکل کوفتیت شخصی نیست. فقط دهنتو باز کن و بگو چه مرگته؟ نکنه پشیمون شدی؟" سوال آخرش رو با تاریک ترین نگاهی که بهش انداخت گفت.

چشمای چانیول درشت شد و بلافاصله سرش رو به دو طرف تکون داد." دیوونه شدی؟ من اصلا به همچین چیزی فکرم نمیکنم. بکهیون تنها چیزیه که ازش پشیمون نمیشم."

"پس دهنتو باز کن و بگو مشکل چیه؟"

"تو نمیفهمی."صداش ضعیف خارج شد. کمی سمت مین یونگ خم شد تا آروم تر صحبت کنن."گفتنش واقعا سخته."

"اگه موضوع مامانته..."مین یونگ میلک شیک خالیش رو کنار گذاشت و خودش هم سمت چانیول خم شد."اونوقت درک میکنم. نمیدونم ریچل چطوریه ولی میتونم حدس بزنم آدمای افراطی چطور واکنش نشون میدن."

مین یونگ وقتی سکوت چانیول رو دید آهی کشید و با نگاهی به اطرافش به حرف اومد."من وقتی اینجا بودم چندبار دیت داشتم، اخریش بکهیون بود که خیلی جدی نبود اما بازم من هیچ حسی نداشتم. نه وقتی که یه پسر بهم ابراز علاقه میکرد نه وقتی منو میبوسید. اما وقتی رفتیم امریکا با یه پسری دوست شدم. خیلی اتفاقی و سر یه بازی بچگانه یه دخترو بوسیدم و فکر میکنی چیشد؟ من خوشم اومد. برای اولین بار. دوست پسرم مچمونو گرفت. اون کسی بود که گرایشمو به خانواده ام لو داد. من حتی حق اینو نداشتم که خودم به زبون بیارمش. ما تو امریکا بودیم و اونجا یه کشور آزاد و پیشرفته ست خبری از این چیزایی که اینجا میبینیم نیست. پدرم شوکه شد اما بعد باهاش کنار اومد و کلی از اون پسر شاکی شد اما مادرم، قضیه اش فرق میکرد."

The SinnersWhere stories live. Discover now