دقیقا یک ماه از وقتی چانیول و خانواده ی پارک به روستای کوچیکشون نقل مکان کرده بودن میگذشت و بعد از اتفاق خاصی که بینشون افتاده بود بکهیون تقریبا هرشب از اتاقش یواشکی بیرون میزد و قرارهای شبانه اش رو با چانیول تو همون آلاچیق همیشگیشون ادامه میداد.
بکهیون با وجود شکستن بزرگترین خط قرمز زندگیش هنوز رابطه ی بینشون رو قبول نکرده بود و هر روز صبح با خودش جنگ داشت اما به هرحال پیشرفت کرده بود و تو جنگ های هر روزه اشون به یه نتیجه ی تقریبا منطقی، البته از نظر چانیول میرسید. بکهیون خودش هم میدونست مسیری که در پیش گرفته براش پشیمونی رو دنبال داره و همین موضوع بود که اونو ترغیب به امتحان بیشتر میکرد. با این شرایط اون در هر صورت پشیمون میشد اما حداقل میدونست امتحانش کرده. تو قرارهای یواشکیشون سعی میکرد تا جدا از شناختن حس واقعیش چانیول رو هم بهتر بشناسه.
آدمای شهری با آدمای روستای کوچیکشون خیلی فرق داشتن حتی چانیول هم هنوز نتونسته بود این تفاوت رو هضم کنه. چانیول تو جایی بزرگ شده بود که هر قدمی برمیداشت اطرافش پر از بیلبوردهای بزرگ بود و ساختمون و برج هاش اونقدر بلند بودن که به آسمون بوسه میزدن. منظره ای که این یک ماه شاهدش بود یه جنگل بی انتها بود و زمین هاش کشاورزی و خونه های ساده. نه خبری از فروشگاه زنجیره ای بود و نه خبری از پاساژهای لوکس و برند. از اون خیابون ها و آدمایی که یه زمانی باهاشون آشنا بود هم خبری نبود.
چانیول فکر میکرد اونجا براش با جهنم هیچ فرقی نداره.
پشت سر گذاشتن هویت واقعیش و داشتن یه زندگی مذهبی براش به اندازه ی کافی دردناک بود و روز اولی که به اینجا میومد رو خوب یادش بود که به لطف مشاوره های سمی دکترش انتظار مجازات گناه همجسنگرا بودنش رو میکشید. از اول هم انتظار یه شروع جدید رو نداشت اما قرار بود زندگی شهریش رو به کل فراموش کنه و دوست هایی که داشت رو برای همیشه از زندگیش حذف کنه. قرار بود یه زندگی اجباری رو در پیش بگیره. همه ی اینا به لطف مشاوری بود که مادرش هزینه های زیادی برای درمانش پرداخت کرده بود و دکترش قول داد بود با این طرز فکر بیماریش رو از بین ببره. مسخره بود.
هرچند از این تغییر بزرگ زندگیش نمیترسید و درست وقتی بکهیون رو دید همه ی فکرایی که برای اینجا اومدن داشت رو فراموش کرد. اون پسر زندگیش رو تو این جای غریب راحت تر کرد.
بکهیون یه چیز متفاوت بود. خارق العاده، دیدنی، درخشنده. همه ی این هارو تو بکهیون میدید و مطمئن بود که اغراق نمیکنه. تو زندگیش هیچ آدمی رو مثل اون ندیده بود، یکی که فکر میکرد گناه زندگیش رو نابود میکنه و تو شونزده سال عمرش یکبارم خطا نکرده باشه.
ولی چانیول کاری کرد که اون پسر هم گناه کنه.
اگه گفته بود از اول هم جذب بکهیون شده دروغ نگفته بود. اون چشم های گردش، لب های باریک و کوچیک صورتی رنگش، بدن ظریفش و تفاوت قدی بامزه اشون همه ی اینا چیزایی بودن که چانیول رو مجبور میکرد ساعت ها بشینه و اون پسرو تماشا کنه. بکهیون باهاش کاری کرده بود که چانیول حتی اگه میخواست به عواقب هیچکدوم از کارهاش فکر نمیکرد و فقط دلش رو دنبال میکرد. بعد از اولین تجربه ی جنسیشون بکهیون تا حدی تلاش میکرد اونکارو تکرار نکنن. بیشتر خجالت میکشید در حالیکه کاملا از کارش لذت برده بود اما چانیول کسی نبود که اجازه بده بکهیون مقاومت کنه و چندبار دیگه هم اون تجربه شیرین معتاد کننده رو بهش هدیه داد.
YOU ARE READING
The Sinners
Fanfictionبیون بکهیون پسر کشیش محلی روستا زندگی همیشگی خودش رو میگذروند. کلیسا میرفت، درس میخوند و مثل یه پسر نمونه رفتار میکرد. همه چیز مثل همیشه بود تا اینکه یه خانواده ی عجیب از پایتخت به روستای کوچیکشون نقل مکان کردن. زندگی بکهیون درست از روزی که چانیول،...