Chapter 7

321 97 67
                                    

در پشت سرش با صدای بلندی بهم کوبیده شد و چانیول تکونی تو جاش خورد. با ندیدن پدرش که برخلاف رفتنشون اثری ازش تو پذیرایی نبود شونه هاش شل شدن. عذاب وجدان؟ ترس؟ هرچیزی میتونست دلیلش باشه. به هرحال میدونست اونیکه درو پشت سرش با خشونت بسته قرار نیست به این راحتی رهاش کنه.

تنها راه فرارش ازش رفتن به سمت پله ها و اتاق خودش بود. اون زن دست برنمیداشت. نفس آرومی کشید و سعی کرد با کم ترین جلب توجه ای به سمت پله ها بره اما قبل از اینکه حتی جرات کنه نفسش رو بیرون بده دست اون زن بود که یقه ی لباسش رو چسبید و لحظه ی بعد حرف های تند و بی ملاحظه ای بودن که از دهنش خارج میشدن.

"درباره ی دفاع کردن از اون بچه کو*نی ها چی بهت گفته بودم؟" صدای جیغش که کاملا کنار گوشش بود تنش رو لرزوند و چشم هاشو کلافه روی هم گذاشت. فریادش سکوت آرامش بخش خونه رو از بین برد و چانیول هیچ چیزی برای گفتن نداشت و فقط به یه نقطه ای جلوی پاش زل زد اما میدونست اون زن هیچ ملاحظه ای سرش نمیشه.

"ریچل بابام تو اتاقش خوابیده." بی جون زیر لب گفت تا شاید اون زن رو به خودش بیاره اما ریچل با خشونت موهاش رو گرفت و صورتش رو به سمت خودش چرخوند.

"اگه تو گند نمیزدی منم الان داد نمیزدم. فکر میکنی مقصر کیه؟" دوباره فریاد زد و اهمیتی به اینکه پسر جلوش از درد چشم هاشو روی هم گذاشته بود نمیداد.

"من گند زدم؟ تو...کار تو بود که حرف اضافه زدی و همه امونو خجالت زده کردی." با وجود دردی که میکشید نمیتونست خوددار باشه و چانیول هم مثل خودش با فریاد جواب داد. مشت زن رو از موهاش جدا کرد و ازش فاصله گرفت. اونقدر حس تنفر تو وجودش پر شده بود که حتی اهمیت نمیداد اون زنی که جلوش بود مادرشه."میخوای بگی نفهمیدی با رفتارت چقدر همه رو ترسوندی؟"

"من فقط داشتم نظرمو بهشون میگفتم. خدایا شبیه دختر بچه های لوس شدی!"ریچل دست هاشو روی سینه اش بهم گره زد و با نگاه تندی بهش خیره شد."ما چرا اومدیم اینجا؟ اومدیم گناه های لعنتی تورو درست کنیم. چانیول هیچوقت یادت نره گناه های تو بود که خانواده ی مارو از بین برد."

معده اش به جوش اومد، مشت هاش از عصبانیت محکم شدن و تند نفس میکشید. هرچقدر تلاش میکرد چیزی نگه اون زن بهش اجازه نمیداد و نتونست جلوی حرف های بعدش رو بگیره.

"من خانواده رو از بین بردم؟ تو چی؟ پدرم تا پای جونش کار کرد تا تو به همه ی آرزوهات برسی. هرچیزی که اراده میکردی داشتی اما بجاش میرفتی با هرکسی جز شوهر خودت عشق و حال میکردی. فکر کردی اینارو یادم میره؟" تکخند ناباورانه ای به مادرش زد و با افسوس سرش رو تکون داد.

"حداقل بین این همه آدم تو یکی نباید با من حرف از گناه کردن بزنی، تویی که اگه زیر دو تا غریبه نمیخوابیدی روزت شب نمیشد."

The SinnersWhere stories live. Discover now