سرگیجه داشت. انگار دنیا داشت دور سرش میچرخید و از بین انگشت های بی حسش سر میخورد و میفتاد. تلو تلو زد و بدون اینکه بتونه کنترلی روی خودش داشته باشه، روی تشک نرم فرود اومد.
چشماش مقاومت شدیدی برای باز شدن میکردن و دلیلش رو نمیدونست. تقلا میکرد تا خودش رو بیدار نگه داره. هربار که روی دست های بی جونش بلند میشد نیروی نامرئی دوباره به زمین میکشوندش.
گرمارو توی هر نقطه ی بدنش حس میکرد. هر حس بدنش از کار افتاده بود و ناگهانی، همه چیز جلوی چشم هاش تاریک شد.
════════════
"اگه بخواین میتونم به مادرتون زنگ بزنم." معصومیت ظاهریش هیچکدومشون رو قانع نمیکرد و نمیتونستن پیشنهاد آدمی مثل اون رو قبول کنن.
"خودمون حلش میکنیم." بکهیون چیز بیشتری نگفت. مین یونگ با ابروهایی که تو هم گره خورده بود نگاهشو به سمت دیگه ای کشوند. الان بیشتر از درخواست جه کوک بخاطر رفتار عجیب مین یونگ تعجب میکرد. چرا مثل همیشه رک مخالفت نمیکرد؟
"بک یادت میاد قبلا چقدر با هم وقت میگذروندیم؟ من همش یادش میفتم." صدای جه کوک تقریبا آروم بود اما به هرحال بکهیون نمیتونست جلوی نیشخندش رو بگیره.
"فکر میکنی دلم برای اون روزها تنگ شده که یادشون بیفتم؟" یه ابروشو بالا انداخت و با حالت مسخره ای نگاهش کرد.
"گوش کن بک."
قبل از اینکه جه کوک بتونه چیز بیشتری بگه بکهیون با لحن جدی بین حرفش پرید." ما مشکلی نداریم. من و مین یونگ خودمون میریم خونه."
"ولی فکر کنم مین یونگ دلش میخواد با من بریم." نگاه عجیب جه کوک روی مین یونگ نشست. صورت دختر چرخید و برای چند ثانیه بدون حرف بهش خیره شد. خیلی راحت میتونست تهدید پشت اون حرف رو حس کنه. اگه قبول نمیکرد، احتمالا اون پسر گرایش بکهیون رو همین جا جلوی همه فریاد میزد. برخلاف انتظار بکهیون نگاه شرمنده ی اون دختر سمتش چرخید.
"با این لباس برام سخته پیاده بریم. هیون وو هم پیداش نیست."
بکهیون با صورتی که هیچ حسی نشون نمیداد بهش نگاه کرد. میدونست یه چیزی درست نیست اما چیزی که خودش حدس میزد این بود که اگه قبول نمیکرد، مین یونگ تو دردسر میفتاد. چشم هاش آروم به سیاهی های جه کوک برگشت. هیچوقت تو زندگیش تا این اندازه از کسی متنفر نشده بود.
"شنیدی که بکهیون." دست جه کوک دور شونه ی مین یونگ و بکهیون نشست. خوشحالی غیر واقعیش تو ذوق هر دوی اون ها میزد اما هیچ اعتراضی نداشتن. نمیتونستن داشته باشن.
"مراقب هردوتون هستم."بکهیون حس میکرد گوش هاش با شنیدن اون حرف ها آتیش میگرفتن. از اینکه چانیول زود ترکشون کرده بود عصبانی بود، حتی هیون وورو هم مقصر میدونست. سعی کرد ازش فاصله بگیره اما جه کوک محکم تر به سمت خودش کشیدش.
YOU ARE READING
The Sinners
Fanfictionبیون بکهیون پسر کشیش محلی روستا زندگی همیشگی خودش رو میگذروند. کلیسا میرفت، درس میخوند و مثل یه پسر نمونه رفتار میکرد. همه چیز مثل همیشه بود تا اینکه یه خانواده ی عجیب از پایتخت به روستای کوچیکشون نقل مکان کردن. زندگی بکهیون درست از روزی که چانیول،...