بکهیون هیچ ایده ای نداشت چطور سر از اتاق چانیول درآوردن و بدون اینکه نفس بکشن همو میبوسیدن. هورمونای بدنش به تکاپو افتاده بودن و میتونست هیجانی که تو بند بند وجودش دست و پا میزد رو حس کنه. بکهیون هرچقدر هم میخواست خودش رو قانع کنه که کارش اشتباست در نهایت به این نقطه میرسید، جایی که از کارای اشتباهش لذت میبرد.
فقط چند دقیقه از بحثشون درباره ی اعتقادتشون گذشته بود و شرایطی که الان توش بودن برای هیچکدومشون قابل پیش بینی نبود. بکهیون بی دفاع به میز تحریر اتاق چانیول تکیه زده و چانیول با بوسه هاش هر لحظه اونو بیشتر به سمت عقب خم میکرد. چانیول شیرین و لذت بخش میبوسیدش و بدون اینکه کنترلی رو بدن خودش داشته باشه با دست هاش به باسنش چنگ مینداخت. پسر کوچیکتر همیشه جلوی حرکات چانیول کم میاورد و مطمئن بود اگه چانیول لحظه ای رهاش کنه روی زمین میفته چون پاهاش به حد مرگ از روی لذت سست شده بودن.
چانیول براش مثل یه سم بود، یه سمی که هرچقدر دوست داشت اونو نچشه بازم میل شدیدی به امتحانش داشت و وقتی تو وجودش تاثیر میذاشت بکهیون اونقدری ضعیف میشد که سریع گاردشو پایین میاورد. بدون هیچ منطق درستی و انگار که تمام عمرش منتظر بود تا یه پسر سرکش عین چانیول تو زندگیش پیدا بشه و اونو به بیراهه بکشونه. بکهیون میدونست در نهایت دوباره قراره پشیمون بشه اما قدرت کنترل بدنش رو خیلی وقت بود که از دست داده بود.
کی قرار پشیمون بشه؟ نمیدونست و برای الان میخواست فقط رو طعم معتاد کننده ی لب های چانیول تمرکز کنه.
مشتش ابریشم های مشکی جلوش رو گرفت و چانیول رو بیشتر به خودش نزدیک کرد تا عمیق تر حسش کنه. حتی نمیدونست کی این چیزارو یاد گرفته اما انگار بدنش خودکار واکنش نشون میداد. بوسه اشون بی تجربه بود درست مثل بوسه های تینیجرهای دیگه اما هیچکدوم بهش اهمیت نمیدادن. مغز پسر کوچیکتر خالی خالی بود و حتی نمیتونست کاری که داشت میکرد رو پردازش کنه. تو حالتی بود که هورمون لذتش تمام کنترل بدنشو تو مشتش گرفته بود.
همه چیز در عین اشتباه بودن اونقدر درست بودن که دیگه نمیدونست چی میخواد.
"تو زیادی قشنگی بکهیون."چانیول مسیر بوسه اشو به سمت گردن بکهیون ادامه داد. بخاطر حس قلقلکی که به پسر کوچیکتر دست داد خودش رو جمع کرد و با انگشت های کشیده اش به شونه ی پسر جلوش چنگ انداخت.
"اینطوری صحبت نکن باهام."آروم زیر لب گفت. واقعا نمیدونست باید چطور با تحسین های متفاوت چانیول کنار بیاد.
"چرا اونوقت؟" چانیول با نیشخندی که رو لبش بود عقب کشید و نگاهش کرد. فراموش نکرد که لمس دست هاشو روی رون های باریک بکهیون ادامه بده.
"چون حس عجیبی داره."
"خدایا بکهیون، این چیزا هنوزم برات عجیبه؟" گوشه ی لبای چانیول که بالا رفته بود اونو متوجه ی این موضوع کرده بود که اون پسر فقط داره دستش میندازه اما سوال دو پهلوش کمی معذبش کرد. چانیول از بوسه و شرایطشون حرف میزد یا تحسین هایی که ازش میکرد؟
YOU ARE READING
The Sinners
Fanfictionبیون بکهیون پسر کشیش محلی روستا زندگی همیشگی خودش رو میگذروند. کلیسا میرفت، درس میخوند و مثل یه پسر نمونه رفتار میکرد. همه چیز مثل همیشه بود تا اینکه یه خانواده ی عجیب از پایتخت به روستای کوچیکشون نقل مکان کردن. زندگی بکهیون درست از روزی که چانیول،...