"بهتون خوش گذشت؟" درست وقتی که توی هواپیما نشستن و با مین یونگ تنها شدن دختر همراهشون چپ چپ نگاهشون کرد.
"تجربه خوبی بود." بکهیون صادقانه جواب داد. لبخند محوی روی لبش بود و یه مود خیلی خوب داشت.
چانیول سمت راستش نشسته بود، دستشو به سمت بکهیون برد و با اسیر کردن انگشت هاش به صندلی تکیه داد. رفتاراش با موقع برگشتنشون کاملا فرق کرده بود و بیشتر خودشو به بکهیون میچسبوند. پسر کوچکتر راضی از کارش فشاری به دستشون داد نیم نگاهی بهش انداخت.
"ای وای راستی.." مین یونگ یهویی از جاش پرید و با برداشتن کیفش شروع به گشتن کرد و بعد از مدت کوتاهی چیزی که میخواست رو پیدا کرد. چانیول و بکهیون با کنجکاوی حرکاتشو دنبال میکردن. مین یونگ عکس کوچیکی رو از جیبش در اورد و خیلی طول نکشید تا بکهیون متوجه بشه اون یکی از عکساییـه که همراه چانیول تو اکواریوم گرفته بودن.
مین یونگ نیم نگاهی به صندلی مادرش که ازشون چند صندلی جلوتر بود و انداخت و بعد عکس رو به دست بکهیون داد.
این همون عکسی بود که مین یونگ پیشنهاد ژستش رو بهشون داد. جفتشون درست روبه روی ماهی های بزرگ و کوچیک زیبای پشت سرشون ایستاده بودن، پیشونی هاشون بهم چسبیده بود و به چشمای هم خیره بودن. انگار کاملا غرق دنیای خودشون شده بودن.
بکهیون اب دهنش رو قورت داد، اون عکس بی نظیر بود. یه خاطره ی قشنگ و فراموش نشدنی.
دستشو از بین انگشت های چانیول بیرون کشید و با گرفتن دست مین یونگ با مهربونی نگاهش کرد. نیازی نبود چیزی بگه اون دختر میدونست بکهیون چقدر ازش ممنونه. قدردانیش اما خیلی طول نکشید. چانیول دوباره با کشیدنش سمت خودش دستشو گرفت.
"میدونستم نمیتونین تاتو بزنین بخاطر همین گفتم یه چیز دیگه ازش براتون به یادگار بمونه." مین یونگ بدون توجه به حسادت چانیول رو به جفتشون کرد و دلیلشو توضیح داد.
"خیلی تلاش کردی فرفری." چانیول زیر لب گفت و نگاهشو چرخوند. بکهیون با شنیدنش خندید. موهای مین یونگ تقریبا فر بود و چانیول بجای یه تشکر معمولی سر به سرش میذاشت.
"فرفری؟ خب اینم جدیده." مین یونگ زیر لب گفت و چرخید. میدونست چانیول نیت بدی نداره و به دل نمیگرفت برعکس خوشحال بود، برای هردوشون.
بکهیون هنوز به عکس نگاه میکرد. اون عکس یه چیزی داشت که نمیتونست ازش چشم برداره. یه خاطره ای رو تو خودش داشت که میخواست همیشه قدردانش باشه و هیچوقت فراموشش نکنه.
عکس رو چرخوند و با دیدن متن پشتش ابروهاش از تعجب بالا رفتن. قطعا کار مین یونگ بود و با خوندن متنش لبخندی روی لبش نشست.
"هیچوقت بخاطر کسی که برای دوست داشتن انتخابش میکنی عذرخواهی نکن." متن کوتاه رو بلند خوند و نگاهش دوباره سمت مین یونگ چرخید. زیادی احساساتی شد و تحت تاثیرش قرار گرفت. مین یونگ مثل یه فرشته تو زندگیش اومده بود تا همه چیزو درست کنه؟
YOU ARE READING
The Sinners
Fanfictionبیون بکهیون پسر کشیش محلی روستا زندگی همیشگی خودش رو میگذروند. کلیسا میرفت، درس میخوند و مثل یه پسر نمونه رفتار میکرد. همه چیز مثل همیشه بود تا اینکه یه خانواده ی عجیب از پایتخت به روستای کوچیکشون نقل مکان کردن. زندگی بکهیون درست از روزی که چانیول،...