شش شاخه گل

217 60 104
                                    

بخش پنجم: شش شاخه گل

قرار بعدی با تو؛ اما ازت شش شاخه گل میخوام. حتماً برام بیارش!

***********************

جان همیشه ییبو رو یک آدم شیطون و محکم می‌دید... هیچوقت فکر نمیکرد روزی برسه که پسر اینطوری گریه کنه. تقریباً تمام بیمارستان ییبو رو می‌شناختن؛ برای همین جان نمی‌خواست کسی ضعف افسر رو ببینه. سریع ییبو رو به سمت اتاقش هدایت کرد. 

ییبو دلش نمی‌خواست یک لحظه هم از آغوش جان بیرون بیاد؛ اما مجبور بود. حتی دلش نمی‌خواست جان صورت پر از اشکش رو ببینه؛ اما انگار فرار کردن از خیلی چیزها غیرممکن بود. روی صندلی نشست. دست‌هاش می‌لرزید و ضعف داشت.

جان یک لیوان آب برای پسر ریخت و اون رو به دست‌های ییبو داد. ییبو دست لرزونش رو بالا آورد تا بتونه لیوان رو بگیره؛ اما انگار براش سخت بود. جان نگاهی به وضعیت ییبو انداخت. دستش رو روی دست ییبو گذاشت و گفت:

آروم باش ییبو. به من نگاه کن!

جان نمی‌دونست چه مشکل برای ییبو پیش اومده؛ اما حتماً خیلی جدی بود که پسر اینطوری رفتار میکرد. جان فقط باید به پسر فضا میداد تا بتونه خودش رو جمع و جور کنه. ییبو با حس گرمای دست جان، سرش رو بالا آورد. می‌تونست لبخند محو مرد رو ببینه. انگار که داشت اینطوری بهش می‌فهموند من کنارتم!!!!

به هر سختی بود لیوان رو گرفت؛ اما زمانی که قصد داشت اون رو به لب‌هاش نزدیک کنه، آهی از گلوش رها شد؛ اما با تمام قدرتش لیوان رو نگه داشت. جان با فهمیدن این موضوع اخمی کرد. لیوان رو از دست ییبو گرفت و روی میز گذاشت. به سمت دست پسر رفت؛ اما زمانی که ییبو تقلا کرد فهمید چیزی درست نیست؛ برای همین با کمی تندی گفت:

ییبو اجازه بده ببینم چه اتفاقی افتاده. 

ییبو دست از تقلا کشید و اجازه داد جان هر کاری دلش می‌خواد انجام بده. جان وقتی کت رو از تن ییبو بیرون کشید، با دیدن بازوی خونیش اخمی کرد:

چه بلایی سر خودت آوردی؟ 

ییبو هیچ جوابی نداد و منتظر موند طبق معمول جان به دادش برسه. وقتی دست جان رو روی بازوش حس کرد، چشم‌هاشو بست. جان با دقت پارچه‌ای که ییبو ناشیانه دور بازوش بسته بود رو باز کرد. عصبی بود، انقدر عصبی که می‌تونست همین حالا پسر رو زیر بار کتک بگیره. ییبو حتی با چشم‌های بسته هم می‌تونست متوجه عصبانیت جان بشه؛ چون وسیله‌های مورد نیازش رو با عصبانیت برمیداشت. 

ییبو سوزش رو احساس میکرد؛ اما می‌تونست تحمل کنه. دردهای بدتر از این رو تجربه کرده بود. جان نگاهی به زخم ییبو انداخت. گلوله فقط بازوش رو خراش داده بود؛ همین باعث سرپا موندن شده پسر بود. نفس عمیقی کشید و شروع به ضد عفونی کردن زخم پسر کرد:

𝐼 𝑀𝑖𝑠𝑠 𝑌𝑜𝑢Where stories live. Discover now