بخش سی و پنج: امید
تو همه امید من برای زنده موندنی!
***********************
چیزی که دختر شنید، دور از ذهن بود. اونها همه چیز رو ردیابی کرده بودند؛ اما چرا نتونسته بودن چیزی پیدا کنند؟ سریع دست ییبو رو گرفت و با چاقوی کوچکی که داشت دست پسر رو برش داد.
ییبو بدون اینکه خم به ابرو بیاره به دختر خیره شد. نیاز به اون برش عمیق نبود؛ اما انگار دختر داشت تمام عقدههاش رو خالی میکرد. بعد از پیدا کردن تراشه اون رو جلوش گرفت و با صدای بلندی خندید.
باورش نمیشد... بالاخره تونسته بود تراشه رو پیدا کنه. این یعنی مجوز ورودش به کشور آمریکا صادر میشد. اون قصد نداشت تراشه رو تحویل فرد دیگهای بده.
در حالی که لبخند عمیقی به لب داشت سریع به سمت لپتاپ رفت. تراشه رو داخل جایگاه مخصوص لپتاپ گذاشت و بعد منتظر بالا اومدن صفحه شد؛ اما چیزی نبود، خالی خالی بود. دختر چندین بار صفحه رو بالا و پایین کرد؛ اما نتونست تغییری ببینه. با خشم به سمت ییبو برگشت و گفت:
این چرا خالیه؟
ییبو با تهمونده جونی که داشت، خندید. بلند... انقدر بلند که خودش هم از این انرژیش متعجب شد، چه برسه به دختر. دختر با عصبانیت سمت ییبو اومد. موهاش رو گرفت و گفت:
لعنت بهت، گفتم این چیه؟ تراشه کو؟ چرا هیچ اطلاعاتی نداره؟
ییبو در حالی که مستقیم به چشمهای دختر خیره شده بود، گفت:
هیچوقت دستت به اون تراشه نمیرسه. اون اسرار کشور منه و من برای کشورم جونم رو میدم. حتی اگه منو بکشی هم هیچوقت قرار نیست دستت به اون تراشه برسه.
دختر عصبی بود، انقدر عصبی که نفسش بالا نیومد. عملاً از ییبو رکب خورده بود. قصد داشت به پسر سیلی بزنه که ییبو توی یک حرکت پاهاش رو دور دختر پیچید.
دختر توقع این حرکت رو نداشت و سریع به دام ییبو افتاد. پسر دستهاش بسته بود و کار خاصی نمیتونست بکنه؛ اما شدیداً امیدوار بود. انقدر سعی کرده بود دستهاش رو از بند در بیاره که کاملاً زخم شده بود.
دختر سعی کرد خودش رو از دست پسر نجات بده، انقدر سفت گرفته بودتش که احساس میکرد توانایی حرف زدن نداره. به زحمت دستش رو به جیبش رسوند و چاقوش رو ازش بیرون کشید و بدون اینکه احساس رحمی داشته باشه، اون رو توی شکم پسر فرو کرد.
ییبو از شدت سوزش چشمهاشو بست و بعد انقدر ناتوان شد که حلقه پاهاش از کمر دختر باز شد. دختر عقب عقب رفت. خنجر رو بیرون کشید و خون بیشتری از شکم پسر جاری شد. دختر با دیدن زخم لبخندی زد و گفت:
همینه. لعنت به تو و پدرت وانگ ییبو. لعنت به پدرت که باعث مرگ پدر من شد. میخوای بدونی چطوری؟ وقتی به ماموریت رفته بود، پدرت تو مقرش اون رو لو داد. پدر توئه حرومزاده.
YOU ARE READING
𝐼 𝑀𝑖𝑠𝑠 𝑌𝑜𝑢
Fanfiction🥀𝑰 𝑴𝒊𝒔𝒔 𝒀𝒐𝒖🥀 قول میدی برگردی؟ : قول میدم برگردم. میتونم به قولت اعتماد کنم؟ : تو تنها کسی هستی که وقتی بهش قول میدم، تمام تلاشم رو میکنم تا بهش عمل کنم. _________________ وقتی دلم برات تنگ میشه، روبهروی گلهایی که برام...