خونه

146 45 38
                                    

بخش سی  و چهارم: خونه

رسیدن به خونه نزدیکه... خونه من جایی هست که تو باشی!

***********************

تمام مدت ساکت توی ماشین نشسته بود. حوصله نداشت. واکسن توی دستش بود و محکم فشارش میداد. تونسته بود به واکسن برسه؛ اما یک چیز باارزش‌ زندگیش رو فعلاً از دست داده بود. نمی‌تونست باور کنه بدون ییبو به چین برگشته. به لیو وی نگاه کرد و گفت:

ییبو نقشه داشته، درسته؟

لیو وی هیچ چیزی نگفت و فقط به چشم‌های جان نگاه کرد. مرد ادامه داد:

فقط یک چیزی بگو که قلبم آروم شه. 

چند ضربه محکم به سینه‌ش زد و گفت:

این قلبم داره اذیتم میکنه. 

لیو وی به جان نزدیک‌تر شد. تلفن همراهش رو بیرون کشید و یک چیزی نوشت و اون رو جلوی جان گرفت:

به زودی عملیات نجات شروع میشه. هدف اول برگشت شما بود. افسر وانگ با نقشه رفته جلو. نگران هیچ چیزی نباشید. 

هرچند لیو وی یک چیز امیدوارانه گفته بود؛ اما چرا قلب جان آروم نمی‌گرفت؟ چرا همه چیز براش سخت‌تر شده بود؟ 

سرش رو به شیشه ماشین تکیه داد و نگاهش رو به شهر دوخت. افراد با ماسک تردد می‌کردند و حدس اینکه ویروس داره بیشتر و بیشتر پخش میشه، سخت نبود. داشتن به سمت پایگاه می‌رفتند و جان به این فکر می‌کرد که چطور قراره اونجارو بدون ییبو تحمل کنه؟ اصلاً پایگاه بدون ییبو روح داشت؟ 

جان خیلی از چیزهارو به خاطر ییبو تحمل می‌کرد که ارتش یکی از اون‌ها بود. جان به واسطه پدرش از ارتش و محیطش متنفر بود؛ اما جان متوجه شد به خاطر ییبو میتونه عاشق چیزهایی که بشه زمانی ازش متنفر بود. 

جان به معنای واقعی دلباخته ییبو شده بود و براش جونش رو می‌داد؛ اما این موضوع رو دیر متوجه شده بود، خیلی دیر.... انقدر دیر که الان داشت قلبش از شدت نداشتن ییبو منفجر میشد و آغوش درد بدی به سراغش اومده بود. 

ییبو همه زندگی جان شده بود، دلیلی برای نفس کشیدن و ادامه دادنش... دلیلی برای دیدن ستاره‌ها و بو کردن گل‌ها... ییبو در تمام سلول‌های جان رخنه کرده بود. یعنی خود ییبو می‌دونست جان در این حد عاشقش شده؟ قطعاً نمی‌دونست، اگه می‌دونست اون رو توی این کشور تنها نمیذاشت. 

نگاهی به آسمون انداخت. ابرها پیداشون شده بود. حتی پکن هم متوجه شده بود چه کسی رو نداره. آسمون پکن هم بی‌نهایت دلتنگ ییبو بود! مثل قلب جان، مثل دست‌های جان، مثل آغوش جان، مثل لب‌های جان و در نهایت مثل تمام سلول‌های جان!

***********************

وقتی ماشین ایستاد، قلب جان هم تندتر تپید. اینجا محلی بود که با ییبو خاطره‌های زیادی ساخته بود؛ اما قشنگ‌ترینش بوسه دزدی‌های ییبو بود. چطور می‌تونست باور کنه حالا پا به مکانی گذاشته که همیشه با ییبو اونجا بود؟ 

𝐼 𝑀𝑖𝑠𝑠 𝑌𝑜𝑢Where stories live. Discover now