آغوش خداحافظی

136 47 17
                                    


پارت بیست و پنجم: آغوش خداحافظی

لیو وی نمی‌دونست چطور باید وارد اتاق بشه. می‌دونست افسرش از صبح خودش رو حبس کرده؛ ولی تا کی می‌خواست همونجا بمونه؟ آروم به در ضربه زد و وقتی جوابی نشنید به خودش جرات و اجازه داد تا وارد اتاق بشه.

افسر روی صندلی نشسته بود و سرش رو روی میز گذاشته بود. با صدای آرومی گفت:

دکتر داره میره. نمی‌خواید برای آخرین بار همدیگه رو ببینید؟

از رفتن جان فقط سه نفر خبر داشتن. یعنی خودش، هوان و لیو وی. ییبو بدون اینکه سرش رو از روی میز برداره، گفت:

نه. تنهام بذار.

لیو وی مطمئن بود این خواسته افسرش نیست. مطمئن بود برای دیدن دکتر داره بال بال میزنه. فقط می‌ترسید اشک‌هاش اجازه رفتن رو نده:

اگه خواستید می‌تونید کنارش گریه کنید؛ اما بدون خداحافظی نرید. اونطوری شما می‌مونید و یک دنیا حسرت.

از همین حالا پاهای ییبو شروع به لرزیدن کرده بودن. اگه کنار جان می‌رفت قطعاً روی زمین می‌افتاد؛ ولی اگه خداحافظی نمی‌کرد قطعاً شب‌ها دیگه خواب نداشت. ولی با ضعفش در برابر جان چیکار باید میکرد؟

سرش رو از روی میز برداشت و به لیو وی نگاه کرد. اون سرباز از کی جرات پیدا کرده بود اینطوری صحبت کنه. لیو وی با دیدن ییبو لبخندی زد و گفت:

افسر، دکتر شیائو قبل از رفتن نیاز به آغوش شما داره.

ییبو بلافاصله بعد از شنیدن این حرف از روی صندلی بلند شد و راه خروج رو در پیش گرفت‌. نه تنها جان، بلکه خودش هم نیازمند این آغوش بود.

وقتی بیرون رفت متوجه جان شد. انگار جان منتظرش بود؛ چون بلافاصله بعد از شنیدن صدای پاهای ییبو برگشت. با دیدن ییبو لبخندی زد:

افسر!

ییبو با دیدن چشم‌های اشکی جان وجودش لرزید. با این حال گفت:

نمی‌دونستم صدای قدم‌هامو می‌شناسی.

جان تو اوج گریه لبخندی زد و گفت:

حتی سلول‌هات رو با هزاران سلول‌ افراد دیگه ترکیب کنند من می‌تونم ساعت‌ها وقت بذارم و مال تورو جدا کنم. هیچکس تورو اندازه من نمی‌شناسه افسر وانگ.

ییبو دست‌هاش رو از هم باز کرد و گفت:

آغوش خداحافظی؟

جان چونه‌ش لرزید. به سمت ییبو قدم برداشت و توی آغوشش جای گرفت:

کلید خونه‌م رو توی اتاقت گذاشتم‌‌. وقتی ماموریت تموم شد برو و اونجا بمون. میدونم آروم میشی. کل خونه رو باید گل بذاری. فهمیدی؟

ییبو هیچ چیزی نگفت و فقط جان رو محکم‌تر به آغوش کشید. بعد از مدتی جان از آغوش ییبو جدا شد. رد اشک‌هاش روی پیراهن ییبو مونده بود. عقب‌ رفت و گفت:

𝐼 𝑀𝑖𝑠𝑠 𝑌𝑜𝑢Where stories live. Discover now