بخش بیست و چهارم: ستاره و گل
وقتی دلت تنگ شده ستارههارو ببین؛ وقتی دلم تنگ شد گلهارو میبینم.
***********************
چادر کوچک بود؛ اما این به چشم نمیومد. اونها فقط حس خوب از هم دریافت میکردند. روبهروی هم نشسته بودند. صدای نفسهاشون بلند بود. ییبو دستی به گونه جان کشید و جان همون دست رو گرفت و بوسید.
چشمهاشو بست و سعی کرد از حرکات انگشتهای ییبو روی صورتش نهایت لذت رو ببره. ییبو خودش رو جلوتر کشید و آروم لبهای جان رو بوسید و گفت:
خوشحالم برای منی.
این احساس متقبال بود. جان، پسر رو به خودش نزدیک کرد و از چونهش محکم گرفت و شروع به بوسیدن لبهاش کرد. هیچوقت فکر نمیکرد با افسر وانگ به این مرحله برسه؛ اما حالا ازدواج کرده بودند.
طوری لبهای ییبو رو میبوسید که انگار فردایی وجود نداره. ییبو محکم به پای جان چنگ انداخت و جواب بوسههاشو داد. این اولین بار بود که جان با این شدت میبوسیدتش.
شاید مرد هم ترسیده بود، درست مثل ییبو. وقتی قطره اشک جان به لبهای پسر رسید، ییبو متوجه شد درست حدس زده.
میدونست جان دوست نداره کسی موقع گریه کردن ببینتش؛ برای همین چشمهاشو محکمتر بست و دستش رو به دست جان که چونهش رو گرفته بود رسوند و با شدت زیادی مشغول بوسیدن لبهای جان شد.
احساس خوبی داشت؛ اما ته قلبش یک غم خاصی وجود داشت. وقتی بوسههای نامنظم جان به گردنش رسید، قطره اشک ییبو هم روی صورتش نشست و حالا هر دو در حالی که گریه میکردند، قصد داشتند باهم یکی بشن.
مطمئن بودند هیچوقت این شب رو فراموش نمیکنند. شبی که صدای بوسه و نالههاشون توی محیط جنگل پیچیده بود. طبیعت شاهد عشقبازی خالصانه و پاک دو مرد بود.
***********************
جان آروم توی آغوشش به خواب رفته بود. صدای نفسهای عمیقش باعث میشد لبهای ییبو به لبخند وا بشه. دلش میخواست امشب به همراه جان، ستارههارو ببینه؛ اما انگار زیادی خسته بود. در هر صورت آمادگی بدنی ییبو به دلیل ماموریتهاش خیلی بیشتر بود.
آروم دستش رو از زیر سر جان بیرون آورد و روی زمین نشست. کمی به چهره بینقص مرد خیره شد. نگاهی به اطرافش انداخت و پیراهنش رو پیدا کرد و پوشید. پتو رو تا گردن جان بالا کشید و آروم از چادر بیرون رفت.
خوابش نمیومد و بیخوابی به سرش زده بود. نفس عمیقی کشید و روی زمین نشست. کمی هوا سرد بود؛ اما نه طوری که بخواد اذیتش کنه.
نگاهش رو به آسمون دوخت. امشب بر خلاف شبهای دیگه ستارههای زیادی رو توی آسمون میدید. بعضیهاشون درخشان بودند و بعضیهاشون نور کمی داشتند. روی زمین دراز کشید و دوتا دستهاشو زیر سرش گذاشت.
YOU ARE READING
𝐼 𝑀𝑖𝑠𝑠 𝑌𝑜𝑢
Fanfiction🥀𝑰 𝑴𝒊𝒔𝒔 𝒀𝒐𝒖🥀 قول میدی برگردی؟ : قول میدم برگردم. میتونم به قولت اعتماد کنم؟ : تو تنها کسی هستی که وقتی بهش قول میدم، تمام تلاشم رو میکنم تا بهش عمل کنم. _________________ وقتی دلم برات تنگ میشه، روبهروی گلهایی که برام...