قسم میخورم

157 51 38
                                    

بخش بیست و یک: قسم میخورم

خودم توی دل خطر میرم؛ اما اجازه نمیدم یک قدم به اون پایگاه نزدیک بشی. این قسم من رو یادت باشه. 

***********************

غم و اندوه زیادی وجودش رو گرفته بود. دیدن ییبو تو اون وضعیت حالش رو بدتر کرده بود و از طرفی بچه‌هایی که رفته رفته حالشون بدتر میشد و کمکی از جان بر نمیومد، وجودش رو به سمت نابودی میبرد. 

تو اون لحظه جان فقط به پدرش فکر کرد. اگه پدرش به واکسن‌ها دسترسی داشت چی؟ این یعنی می‌تونست طوری اون‌هارو ازش بگیره؟ فقط از یک چیزی هراس داشت، اینکه پدرش تو شیوع این ویروس دخیل بوده باشه. 

جان پدرش رو دوست نداشت؛ اما اگه کوچکترین نقشی توی این اتفاق داشت، معلوم نبود بتونه رو پاهاش بایسته یا نه. اگه پدر مقصر بود، پسر می‌خواست جبران کنه؛ برای همین بدون مشورت و بدون اینکه به کسی چیزی بگه، سریع به مرد پیام داد. می‌ترسید خیلی دیر بشه. 

ولی دروغ چرا، بیشتر از هر چیزی از واکنش ییبو می‌‌ترسید. قطعاً ییبو نمی‌پذیرفت که جان تو همچون محیطی پا بذاره. نمی‌دونست چطور قراره به ییبو بگه یا از این مانع رد بشه. 

وقتی جوابی‌ از پدرش نگرفت، بلند شد. باید اوضاع ییبو رو چک میکرد. می‌دونست پسر برخلاف رفتارهاش به شدت احساساتیه، هنوزم تصویر لرزش دست‌های ییبو جلوی چشم‌هاش بود. 

قدم‌هاش رو بلند برداشت. می‌دونست ییبو تو این وضعیت بهش نیاز داره‌. جان حاضر بود همه چیزش رو بده تا آرامشی که ییبو بهش نیاز داره رو تامین کنه. وقتی به محل مورد نظرش رسید، متوجه شد ییبو هنوز همون‌جاست، بدون اینکه تکون بخوره.

جلو رفت و کنار پسر نشست. انگار ییبو منتظر همین لحظه بود. انگار منتظر بود که جان کنارش بیاد و بهش تکیه کنه؛ چون بلافاصله سرش رو به شونه جان تکیه داد. مرد دست‌هاش رو دور ییبو حلقه کرد و گفت:

من کنارتم تا همیشه. 

این تنها چیزی بود که ییبو می‌خواست.‌ اگه جان ر‌و هم توی این شرایط نداشت، چیکار می‌خواست بکنه؟ می‌تونست این صحنه‌ها رو ببینه و روی پاش وایسته؟ هرچقدر فکر میکرد، تنها به یک جواب می‌رسید. جان برای آروم کردن قلبش آفریده شده بود.

***********************

ییبو رو روی تخت نشوند. خونی که روی گلوش ریخته بود رو کاملاً پاک کرد. جای نگرانی نبود. حداقل می‌دونست بیماری اینطوری منتقل نمیشه، وگرنه جان دیوونه میشد. ییبو هیچ حرفی نمیزد. انگار به سکوت نیاز داشت، به یک آرامش... 

جان نگاهی به زخم بازوی ییبو انداخت. می‌تونست کمی خون رو ببینه. اون هم به خاطر فشار آوردن به زخمش بود. موهای ییبو رو کنار زد و گفت:

𝐼 𝑀𝑖𝑠𝑠 𝑌𝑜𝑢Where stories live. Discover now