بخش بیست و هشتم: دلم برات تنگ شده
بهم گفتی هر وقت دلتنگت شدم، ستارههارو ببینم. ستارهها با نگاه خیره من، کمنور شدند!!!!
***********************
باید درباره موضوعی با ییبو صحبت میکرد. هرچقدر با پسر تماس میگرفت، تلفنش رو جواب نمیداد. همین باعث شد نگرانی تمام وجودش رو پر کنه. به سمت خونه ییبو به راه افتاد. باید پسر رو میدید و خیالش از بابت سلامتیش راحت میشد.
وقتی به مقصد رسید، زنگ در رو فشرد؛ اما جوابی دریافت نکرد تا اینکه صدای سگش بلند شد. هوان شک کرد. سگ ییبو هیچوقت بیدلیل پارس نمیکرد. هوان چند ضربه به در زد و گفت:
ییبو حالت خوبه؟
و وقتی جوابی نگرفت، چارهای نداشت به جز ورود به خونه. با ترفندهایی که میدونست وارد خونه شد. با دیدن ییبو که روی زمین افتاده بود، سریع به سمتش دوید. هیچ نشونهای از زخمی بودن روی بدنش دیده نمیشد.
چند ضربه به صورت ییبو زد و چندین بار اسمش رو صدا کرد؛ اما هیچ جواب و واکنشی دریافت نکرد. هوان نگران شده بود و یک چیزی مثل بغض به گلوش فشار وارد میکرد. فقط باید سریعتر با اورژانس تماس میگرفت. نمیدونست چرا ییبو به این وضع افتاده؛ اما احساس میکرد حال بدش با دفتر مشکوک روی میز و اطلاعات روی صفحه لپتاپ در ارتباطه.
***********************
وقتی دکتر از اتاق خواب ییبو بیرون اومد، هوان سریع بلند شد. دکتر در حالی که وسیلههاش رو جمع میکرد، گفت:
چیزی نیست. یک شوک بهش وارد شده بود. الان داره استراحت میکنه.
هوان با شنیدن این حرف نفس عمیقی کشید. بعد از خداحافظی با دکتر، به سمت اتاق پسر حرکت کرد. ییبو خواب بود. به قطرههای سرم نگاه کرد که آروم آروم وارد رگهای ییبو میشدند. کنارش نشست و دستی به موهای پسر کشید و گفت:
چی باعث ناراحتیت شده بوبو؟
ییبو آروم نفس میکشید. هوان لبخندی زد. دست آزاد ییبو رو گرفت و گفت:
سریع خوب شو، وگرنه جان حسابت رو میرسه.
ییبو همیشه کارش همین بود. همیشه نگرانش میکرد، همیشه باعث قلب دردش میشد، همیشه باعث اشکهاش میشد. درست مثل الان و درست مثل چند سال قبل وقتی که ممکن بود ییبو رو برای همیشه از دست بده!
***********************
فلش بک
یک ماموریت سخت بود. هوان هیچوقت قرار نبود ییبو رو با خودش ببره؛ اما پسر اصرار داشت. هوان در برابر اون چشمها و البته پشتکار فراوانش بیدفاع بود؛ برای همین تصمیم گرفت ییبو رو هم همراهش ببره.
هیچوقت لبخند ییبو رو از یاد نمیبرد. ییبو میخواست با این ماموریتها انقدر تجربه کسب کنه تا قبل از سیسالگی بتونه علاوه بر اثبات بیگناهی پدرش، به درجه خوبی هم برسه.
YOU ARE READING
𝐼 𝑀𝑖𝑠𝑠 𝑌𝑜𝑢
Fanfiction🥀𝑰 𝑴𝒊𝒔𝒔 𝒀𝒐𝒖🥀 قول میدی برگردی؟ : قول میدم برگردم. میتونم به قولت اعتماد کنم؟ : تو تنها کسی هستی که وقتی بهش قول میدم، تمام تلاشم رو میکنم تا بهش عمل کنم. _________________ وقتی دلم برات تنگ میشه، روبهروی گلهایی که برام...