بخش نهم: من برگشتم
من برگشتم، فقط به خاطر اینکه بهم بگی چقدر دوستم داری!
***********************
هیچوقت به این اندازه دلتنگی رو تجربه نکرده بود. حتی نمیدونست باید اسم احساسش رو چی بذاره. فقط میدونست نبضش مثل همیشه نمیزنه، صدای تپشهای قلبش رو میتونه به وضوح بشنوه و غم و اندوه توی سینهش بیشتر شده.
چیزی که بیشتر از همه اذیتش میکرد، احساس نگرانی بود. نگرانی برای ییبو... روی تختش دراز کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت. چشمهاشو بست، حالا میتونست ییبو رو بهتر تصور کنه؛ طوری که ناخودآگاه لبخندی روی لبهاش نشست. آروم زیر لب گفت:
ییبو.
کم پیش میومد اسم ییبو رو صدا کنه. همیشه به گفتن کلمه افسر عادت کرده بود؛ اما حالا که فکر میکرد آوای اسم خودش خیلی قشنگتر بود و همین باعث شد چند بار دیگه اسمش رو به زبون بیاره.
درسته، ییبو بیش از اندازه روی قلبش تاثیر گذاشته بود. جان همیشه درهای قلبش رو بسته بود، حتی کلیدش رو برای همیشه نابود کرده بود؛ اما نمیدونست ییبو یک کلید ساخته بود، کلیدی که دقیقاً با قفل قلبش هماهنگ بود.
اون پسر به خودش جرئت داده بود و توی عمیقترین بخش قلبش نشسته بود و جان حس شادی زیادی داشت.
خوشحال بود که ییبو انقدر شجاعانه دوست داشتنش رو نشون داد. اگه پسر سالم برمیگشت، اون هم قصد داشت واقعیترین احساساتش رو به ییبو نشون بده. ییبو تنها شخصی بود که لیاقتش رو داشت.
***********************
برای ماموریت نیاز به نیروی پزشکی داشتند. جان به این امید که بتونه ییبو رو ببینه، راهی این ماموریت شده بود. میدونست ماموریت خطرناکی هست؛ اما با این حال آماده انجامش بود.
وقتی به محل رسید، نشانی ییبو رو گرفت. بعد از گرفتن نشانی به سمتش راه افتاد... از همین حالا داشت قلبش میزد. انقدر محکم که احساس میکرد همه دارن صداشو میشنوند. وقتی به مقصد رسید، متوجه حضور ییبو شد...
بالاخره تونست بعد از مدتها ببینتش... حس دلتنگی به قلبش فشار زیادی آورده بود و حالا حتی بعد از دیدنش بدتر شده بود. ییبو انتظار دیدن جان رو نداشت؛ چرا جان باید توی محل ماموریت که انقدر خطرناک بود، حضور داشت؟
نمیتونست منکر احساس دلتنگیش باشه؛ اما بیشتر نگران بود. یک قدم به سمت جلو برداشت و به همون اندازه جان هم نزدیکش شد. سریع گفت:
جان تو اینجا چیک...
هنوز حرفش تموم نشده بود که توی شکمش احساس سوزش کرد. دستش رو روی شکمش گذاشت و با دیدن خون، نگاهش رو به جان دوخت.
مرد شوکه شده بود؛ انقدر شوکه که هیچ کاری نمیتونست انجام بده. ییبو ناخودآگاه لبخندی زد و گفت:
YOU ARE READING
𝐼 𝑀𝑖𝑠𝑠 𝑌𝑜𝑢
Fanfiction🥀𝑰 𝑴𝒊𝒔𝒔 𝒀𝒐𝒖🥀 قول میدی برگردی؟ : قول میدم برگردم. میتونم به قولت اعتماد کنم؟ : تو تنها کسی هستی که وقتی بهش قول میدم، تمام تلاشم رو میکنم تا بهش عمل کنم. _________________ وقتی دلم برات تنگ میشه، روبهروی گلهایی که برام...