بخش بیست و نهم: لی مینجون
دیگه نمیخوام ازم سوء استفاده میشه. من تیم خودم رو میسازم! تیمی که قهرمان بچههاست!
***********************
روزها در حال گذر بودند. جان هنوز نتونسته بود به بخش خاصی نفوذ کنه. محافظتها بسیار زیاد بود. گاهی اوقات با خودش فکر میکرد باید به اون دختر نزدیک بشه تا بتونه به نتیجهای برسه؛ اما قلبش اجازه نمیداد. عقل و قلبش باهم در جنگ بودند و زمانی که بحث ییبو میشد، جان به هیچ چیزی جز احساساتش فکر نمیکرد.
نمیتونست به خودش اجازه این کار رو بده؛ چون مطمئن بود ییبو راضی به همچین کاری نیست. هرچند خودش هم از این موضوع نفرت داشت. نمیتونست نقش عاشقهارو بازی کنه. جان فقط در مقابل ییبو خودش بود. فقط به ییبو قلبش رو نشون میداد و برای گفتن جملات عاشقانه هیچ ابایی نداشت. ییبو با همه آدمها براش فرق داشت. قلبش یک سیاره بود و ییبو تنها ساکنش بود!
خوبی ماموریت جلب اعتماد پدرش بود. شاید از همین راه میتونست به اون اتاق مشکوک برسه. در حال مطالعه بود که در اتاق بعد از زدن باز شد. سرش رو بالا گرفت. پسر جوانی بود که یک روپوش پزشکی به تن داشت. تا حالا پسر رو ندیده بود. یعنی اون هم دکتر اینجا بود؟ به پسر نگاه کرد و گفت:
کمکی از من بر میاد؟
پسر سری تکون داد. جلو رفت و بعد از دراز کردن دستش گفت:
من دکتر لی هستم!
جان هم دستش رو تو دست پسر گذاشت و گفت:
من هم دکتر شیائو هستم. تازه به کره منتقل شدم.
پسر با تعارف جان روی صندلی نشست و گفت:
دربارهتون شنیدم. پسر فرمانده هستید، درسته؟ هرچند فامیلیتون باهم فرق داره!
جان توجهی به جمله آخر پسر نکرد و گفت:
بله پدرمه و به درخواست ایشون الان اینجا هستم. نگفتید چه کاری با من داشتید!
چیزی که توجه جان رو به خودش جلب کرده بود، آرامش پسر بود. خیلی آروم و متشخص به نظر میرسید. هرچند میدونست نباید به کسی اعتماد کنه. پسر در حالی که به چشمهای جان خیره شده بود، گفت:
کار خاصی نداشتم. فقط میخواستم از نزدیک ببینمتون. در هر صورت بعداً قراره باهم دیگه همکاری داشته باشیم.
جان میفهمید پسر چی میگه. تا اینجای کار که از پسر حس منفی دریافت نکرده بود؛ اما نمیشد بهش اطمینان کرد. سری تکون داد و با لبخند محوی گفت:
امیدوارم!
و بعد دکتر لی از اتاق بیرون رفت. دکتر لی بلافاصله به سمت اتاقی که در نظر داشت حرکت کرد. با ورودش به اتاق دختر طبق معمول مشغول بررسی پروندهها بود. آروم سلام داد. دختر بدون اینکه سرش رو بالا بیاره، جواب پسر رو داد و این حرکت برای پسر خوشایند نبود، هرچند باید بهش عادت میکرد. پسر جلوتر رفت و نگاهی به کاغذهای جلوی دختر انداخت و گفت:
YOU ARE READING
𝐼 𝑀𝑖𝑠𝑠 𝑌𝑜𝑢
Fanfiction🥀𝑰 𝑴𝒊𝒔𝒔 𝒀𝒐𝒖🥀 قول میدی برگردی؟ : قول میدم برگردم. میتونم به قولت اعتماد کنم؟ : تو تنها کسی هستی که وقتی بهش قول میدم، تمام تلاشم رو میکنم تا بهش عمل کنم. _________________ وقتی دلم برات تنگ میشه، روبهروی گلهایی که برام...