گل پامچال

131 43 54
                                    

بخش بیست و هفتم: گل پامچال

من برات گل پامچال میکارم تا بهت بگم بدون تو نمیتونم زندگی کنم!

***********************

صورت جان رنگ‌پریده بود. مرد هنوز فرصت نکرده بود تا با مادرش صحبت کنه. اینطوری ممکن بود تمام ذهنیت مادرش نسبت بهش خراب بشه. با این حال اگه کاری نمیکرد به شک پدرش دامن میزد. 

در حالی که دست‌هاش می‌لرزید، تلفن رو برداشت و با مادرش تماس تصویری گرفت. بعد از چند ثانیه تصویر مادرش رو دید و ناخودآگاه لبخندی روی لب‌هاش نشست. این لبخند از چشم مرد دور نموند. جان تا حالا اینطوری و به این گرمی بهش لبخند نزده بود. هرچند حق داشت. اون در حق پسرش کارهای بد زیادی انجام داده بود. صدای زن توی تلفن پیچید: 

جانِ عزیزم کاش قبل از سفر طولانیت برای دیدن من میومدی.

جان لبخندی زد و گفت:

نشد مامان. امیدوارم زودتر بتونم بیام...

هنو‌ز حرفش تموم نشده بود که پدرش توی کادر اومد و با لبخند و چشم‌هایی که از دلتنگی می‌درخشید، گفت:

عزیزم.

زن با دیدن مرد که شکسته‌تر شده بود، حس انزجار توی وجودش شعله‌ور شد؛ اما سریع حالت چهره‌ش رو عوض کرد. باید نقش بازی میکرد:

اوه، فکر نمیکردم به این زودی کنار جان ببینمت!

مرد که فکر نمیکرد همچین واکنشی رو دریافت کنه، گفت:

مگه جان چیزی گفته بود؟ 

زن سعی کرد به جایی جز چشم‌های مرد نگاه کنه:

حرف زده بود! درباره تصمیمش برای پیوستن به ارتش کره چیزهایی گفته بود؛ اما مطمئن نبود. این اتفاقی که براش اخیراً افتاد، گویا مطمئنش کرده.

جان از این حرف‌ها تعجب کرده بود. اون هیچوقت به مادرش هیچ چیزی نگفته. فقط ییبو به ذهنش می‌رسید. انقدر ذهنش درگیر بود که نفهمید مادرش درباره چه موضوعاتی صحبت کرد تا اینکه با مخاطب قرار گرفتنش گفت:

بله مامان!

زن لبخندی به پسرش زد و گفت:

مراقب خودت باش و زود به زود باهام تماس بگیر. هرچند راضی به موندنت نیستم؛ اما به تصمیمت احترام میذارم. اون شخص رو فراموش کن و زندگی خوبی برای خودت بساز. اتاقت رو با گل پامچال پر میکنم، فعلاً خدانگهدار!

دقیقاً زمانی که مادرش درباره گل صحبت کرد، جان فهمید قضیه از چه قراره! ییبوش اونجا بود و مرد نمی‌تونست ببینتش. چشم‌هاشو بست و به زور جلوی اشک‌هاشو گرفت. می‌تونست غم رو از صدای مادرش بفهمه! 

وقتی خداحافظی کرد، از پدرش خواست تنها باشه و مرد بدون هیچ اعتراضی از اتاق بیرون رفت. می‌فهمید پسرش نیاز به تنهایی داره؛ چون از علاقه شدید پسر نسبت به همسر سابقش خبر داشت. 

𝐼 𝑀𝑖𝑠𝑠 𝑌𝑜𝑢Where stories live. Discover now