دلم برات تنگ شده بود

131 50 52
                                    

بخش سی: دلم برات تنگ شده بود

فقط یک جمله میتونم بگم تا عمق دردهامو فریاد بزنه: دلم برات تنگ شده بود.

***********************

هوان با شنیدن این حرف از زبون ییبو عصبی شد و گفت:

رفتنت به اونجا هم خودت رو به خطر میندازه و هم جان رو.

اما ییبو مصمم بود:

من کاری نمیکنم که صدمه‌ای به جان وارد بشه. این پیام چه دروغ باشه و چه راست، من باید برم. جان دست‌تنها نمیتونه واکسن رو پیدا کنه. من باید کنارش باشم. 

این حرف‌ها باعث نمیشد هوان راضی بشه و دوباره مخالفت کرد. ییبو با عصبانیت گفت:

نمیتونم اجازه بدم این همه آدم بی‌گناه کشته بشه. دولت با بیماری‌های ویروسی بی‌رحمانه رفتار میکنه. خیلی از افراد به خاطر قرنطینه بی‌منطق دولت‌ها از بین میرن. اون بچه‌ها گناهی ندارن هوان. 

هوان کمی فکر کرد. به چشم‌های ییبو خیره شد و گفت:

درسته. من نیرو می‌فرستم؛ اما تو حق نداری پات رو از چین بیرون بذاری. حتی حاضرم خودم برم؛ اما این اجازه رو به تو ندم.  

ییبو سریع مخالفت کرد و گفت:

این کار باید توسط خود من انجام بشه. وقتی این ماموریت رو به پایان رسوندم، دیگه قرار نیست تو گروه باشم. باید تمومش کنم تا با خیال راحت از خونه دومم خداحافظی کنم. 

هوان بغض داشت؛ اما سعی کرد خودش رو کنترل کنه:

انقدر سخته دوست داشتن و حس نگرانی من رو ببینی؟ 

ییبو به چشم‌های هوان خیره شد و گفت:

اگه ندیده بودم، بی‌خبر می‌رفتم. 

هوان بدون اینکه جواب ییبو رو بده، ازش رو برگردوند و گفت:

برو بیرون. 

ییبو ادامه داد:

من میرم. 

هوان عصبی شده بود:

سرپیچی از دستورات جرمش زندانی شدنه. 

برای ییبو اهمیت نداشت:

حتی توی زندان هم راهی برای رفتن پیدا میکنم. 

هوان عصبانیتش به اوج رسید. به سمت پسر برگشت و با صدای بلندی گفت:

وانگ ییبو برو بیرون. 

ییبو بدون اینکه کوچکترین حرکتی داشته باشه، همونجا ایستاد. هوان نفس عمیقی کشید و با صدای بلندی سربازش رو صدا کرد. سرباز ادای احترام کرد و بعد از شنیدن حرف هوان تعجب کرد:

افسر وانگ دو روز بازداشته. 

سرباز در حالی که صداش می‌لرزید، گفت:

𝐼 𝑀𝑖𝑠𝑠 𝑌𝑜𝑢Where stories live. Discover now