پارت _ 6

1.5K 146 24
                                    

(اومدم با ناز اومدم چه دلنواز اوووومدم)

منو نکشید امتحانات پایان ترم داشتم 🥲



گذشته)

_مامان اونا نمیزارن من باهاشون جایی برم ، اون یونگی عوضی همه جا هست..

زن اخم مخفی بین ابروهاش نشست ، کجای تربیتش اشتباه کرده بود ؟

_جونگی متوجه شو چی از دهنت میاد بیرون

_مامان چرا متوجه نمیشید؟ دارم میگم مینهو خطرناکه! خیلی هم خطرناکه...

_اینکه مینهو خطرناکه چه ربطی به عوضی بودن دوستت داره؟

_یونگی دوست من نیست! دوست جونگکوکه...

زن کلافه نفسش رو به بیرون فوت کرد

_برو جونگی! برو با دوستات بازی کن ...

اخمی غلیظ بین ابروهای پسر جا خوش کرد ... برای چی کسی اون رو باور نمیکرد؟ چرا کسی باور نمیکرد مینهو خطرناکه؟ اون لعنتیاااا

با تقه ای که به درخورد رشته ی افکارش پاره شد ... نفس عمیقی کشیدو کمی شقیقه هاش رو ماساژ داد... اون پیداش میکرد هرجور که شده...

_بیا تو

سرباز قدمی به جلو برداشت و احترام نظامی گذاشت

_قربان قتل دیگ حوالی دیشب ساعت ۲ تو آرامگاه اتفاق افتاده

_خب جزئیات؟

_پوست چهره ندارن

مشتی به روی میز کوبید

_لعنتی....

.
.

_میشه بین خودمون بمونه؟

_نه نمیشه تهیونگ

_جیمین خواهش میکنم

_چرا نمیفهمی یکی اون بیرونه که میتونه پوست صورتت رو بکنه از من انتظار نداری که بزارم تنها بری بیرون؟

تهیونگ کلافه نفس عمیقی کشید...

_جیمین من بچه نیستم! کسی هم دلش نمیخواد من رو بکشه

_نه!باهام بحث نکن نظرم عوض نمیشه

_باشه! بااین کارات باعث میشی حتی به توهم دروغ بگم

چیزیی بین سینه ی پسر بزرگ تر فشرده شد ... دروغ از زبون تهیونگش؟ درد داشت ، بی شک!

_بیا اینجا

تهیونگ لبهاش رو جمع کرد و کنار جیمین روی تخت نشست

_انقدر دوست دارم که نمیخوام یه خار بره تو دستت چه برسه به اینکه یه شب....

تهیونگ دستش رو گذاشت روی شونه ی افتاده ی جیمین

_بهت قول میدم هیچ وقت صورتمو بدون پوست نبینی

بادیگارد_Where stories live. Discover now