[گذشته _ جئون جونگکوک]
_برای چی انقدر ازش میترسی
_جونگکوک تو حالیت نیست اون یه روانیه
_تمومش کن جونگی
_جونگکوک تو چرا منو باور نداری؟ اگه اون دوست بی ریختت میگفت بدون کوچک ترین مخالفتی میپذیرفتی
_جونگی
_هیچی نگو جونگکوک!
جونگی ناراحت از اتاق خارج شد ، جونگکوک کلافه شقیقه هاش رو ماساژ داد ، اون خیلی خوب میدونست مینهو چه کوفتیه.... درست اون روزی که کنار برکه دیده بودش درست از همون روز فهمیده بود مینهو چه حروم زاده ایه ، شاید اگه اون روز فضولی نمیکرد ، آینده براش بد رقم نمیخورد ....
.
.باخودش فکر میکرد حالا که جونگکوک کمی نرم تر شده شاید بتونه باهاش صحبت کنه تا زنده بمونه هرچند که بعید میدونست جونگکوک اونو بکشه ، اون پسر اونجور که نشون میدادهم خشن نبود ... البته این تفکر تهیونگ بود و اون نمیدونست جونگکوک تو اون بیمارستان چه کارایی که نکرده ... کلافه چنگی به موهاش زدو از جاش بلند شد .. الان تقریبا دوروز میگذشت اما جونگکوک رو ندیده بود ... از این بلاتکلیفی خسته شده بود ، اصلا چرا خانوادش پیداش نمیکردن؟ چرا نمیومدن سراغش؟ با دستهای مشت شده چشمش رو ماساژ داد ، از اینکه مثله یه تیکه گوشت همش یه گوشه افتاده بودو فعالیت نداشت خسته شده بود .... همینطور نشسته سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه دادو چشماش رو بست.... یعنی جیمین چیکار میکرد؟ نگران شده بود؟ با اینک فکر پوزخندی زد معلومه که نگران بود ، اون از همین روز میترسید از روزی که تهیونگ بیفته دست اون قاتل و دقیقا تهیونگ به دام افتاده بود .. ذهنش ورق خورد به قبل تر ، به زمانی که فقط ۱۰ سال سن داشت ، زمانی که مادرش دستهاش رو بین تارهای موی طلایی رنگش میکردو میکشید تا دیگه شیطونی نکنه ... لبخند غمیگنی زد ، زندگی خیلی پوچ بود مگه نه؟ هیچی نبود! یک لحظه شاد ترین و خوشبخت ترین فردی ، یک لحظه چنان در ناامیدی و فلاکت فرو میری که کمری برای بلند شدن نداری ... تهیونگ اون نقطه ی امید ، اون نقطه ی روشنایی رو همراه با مادرش دفن کرده بود ، روز های خوب چقدر برای اون دور بودن ...
.
.(جئون جونگی _ کلانتری)
_از قبلتر بگو
_پسرم صدبار گفتم دیگه چقدر بگم
جونگی با اخمی که بین ابرو داشت پاهاش رو روی پاش انداخت
_اگه ازت خواستم ۱۰۰۰بار بگو
پیرمرد کلافه نفسش رو بیرون فوت کرد
_جوون روزی ۱۰۰ نفر میان کتابخونه من که نمیتونم دنبال تک تکشون راه بیفتم ببینم کجا میرن
_ولی شما رابطه ی نزدیکی با کیم تهیونگ داشتین
پیرمرد لبخند غمیگنی زد و عینکش رو روی چشمش جابه جا کرد ..
YOU ARE READING
بادیگارد_
Action_چه تضمینی داره که منو مثله یه تیکه آشغال ول نمیکنی ؟ _این کارو نمیکنم _ولی یبار انجامش دادی کیم .... کوکوی ، اسمات🔞 ، غمگین ، زمان آپ چند روز درهفته (روز مشخص نداره)