پارت _ 24

1.2K 110 32
                                    

[ متن چک نشده ]

ووت فراموش نشه

Melni


.

.


هم چیز محو جلو چشمش بود ، خوب به یاد داشت اخرین بار توی اتاق از شدت سردرد از حال رفته بود، تلاش کرد بدن کرخت شدش رو کمی بالا بکشه اما توانی برای انجامش نداد پس فقط بی خیال شدو سعی کرد چشماش رو ماساژ بده تا از شرِ تاریِ روی اعصابی که جلوی دید واضحش رو گرفته بود خلاص بشه ، با باز شدن در نگاهش رو به جثه ی ریزی که نزدیکش میشد داد

- چه اتفاقی افتاده

سرخی چشم و بینی پسر نشون میداد گریه کرده ، اما برای چی؟

- تهیونگ با توام!

پسر همینطور که دماغش رو بالا میکشید با صدای آرومی لب زد

- سکته ی مغزی!

جونگکوک ناباور پوزخندی زدو چشماش رو بست! پس یه سکته رو رد کرده بود؟ چه خفت بار!

- کمکم کن بلند بشم

تهیونگ دستپاچه بازوی جونگکوک رو فشرد و سعی کرد از تکون خوردنش جلو گیری کنه

- چیکارمیکنی

- دکتر گفته نباید بلند بشی

- کاری که گفتم رو بکن تهیونگ

پسر باره دیگه مانعِ حرکت جونگکوک شد

- چه مرگت شده تهیونگ بهت میگم کمکم کن بلند بشم

با صدای نسبتا بلند جونگکوک،پسر آب دهنش رو قورت دادو سعی کرد به خودش مسلط باشه و بهتر بتونه جمله ای که تو مغزشه رو ادا بکنه ، پس نفس عمیقی کشیدو سعی کرد جوری کلمه ها از دهنش بیرون بیان که جونگکوک نترسه و ناامید نشه

- تو نمیتونی راه بری چون کمر به پایین فلجی!

جونگکوک با چشمای درشت و ضربانی که روبه کند شدن بود به تهیونگ خیره شد

- فاک.. نباید اینجوری میگفتم لعنت به من... من بلدنیستم خبر بد بدم..

- چی..چی گفتی؟

تهیونگ برای آروم کردن پسر که رنگ پریده تر از قبل با نظر میومد روی تخت نشست

- اما دکتر گفتم دائم نیست و با ورزش و دارو حل میشه پس نگران نباش!

جونگکوک سری تکون دادو تلاش کرد تا انگشت های پاش رو تکون بده اما دریغ از یه حرکت کوچیک! انگار پاها برای خودش نبودن، بغضی که داخل گلوش گیر کرده بودو با درد فرو داد و صورتش رو از پسر برگردوند! اون هیچ وقت آدم ضعیفی نبود، اما الان؟ الان تو ضعیف ترین حالت خودش بود و این حالش رو بد میکرد

.

.



درست مثله فرو رفتن تویک سیاه چاله که میتونه زندگیت رو زیررو کنه، زندگی پسرتو یک تاریکی مطلق فرو رفته بود! تاریکی که بدون هیچ نوری تمامِ پسرو در برگرفته بود! پسر روزها بود که روی تخت خوابیده بود و حتی روزهای هفته هم از دستش در رفته بود ، جونگکوک حالا پاهاشم ازدست داده بود! با تقه ای که به درخورد بدون گرفتن نگاهش از سقف سفید اتاق با گلوی خشک زمزمه کرد

بادیگارد_Where stories live. Discover now