پارت _ 13

1.2K 158 17
                                    

[متن چک نشده شل دستی من رو ببخشید و اشتباه تایپی بود بگید بوووچ]

(پارتها کمه؟)


_مگه اون یارو قبول نکرد که بیمارستان و آتیش زده؟ پس ما داریم دنبال چی میگردیم؟ من میترسم بیا برگردیم لطفا

_ساکت باش و بگرد!

تهیونگ تو اون تاریکی نمیتونست دنبال چیزی بگرده ، پس خودش رو به جونگکوک نزدیک کردو دستش رو به دست گرفت

_جونگکوک!من میترسم میشه برگردیم؟ ماحتی نمیدونیم دنبال چی باید بگردیم... اصلا چرا تنها اومیدم؟ میتونستیم خودمون بشینیم و از اون نره خرا که همیشه دنبالتن بخوایم برامون پیداکنن

_بهشون اعتماد ندارم

تهیونگ کمی از پشت خودش رو به پسر چسبوند و با صدایی که سعی میکرد ذوقِ داخلش مشخص نباشه لب زد

_یعنی به من اعتماد داری؟

_تهیونگ!

_باشه باشه

نمیتونست انکار کنه ، از اینک فرد مورد اعتمادِ فرمانده بود داشت پس میافتاد ، اصلا شاید میترسید که تهیونگ فرار کنه برای همین باخودش اورده بودش یا کلا دلیلی دیگه ای داشت اما پسر دوست داشت اینطور فکر کنه که جونگکوک بهش اعتماد داره ...
با افتادن تیکه ای از پاره آهن به روی زمین و ایجاد صدای بلند و وحشتناک تو دل تاریکی هردو پسر از شدت ترس از حرکت ایستادن ... تهیونگ با دست آزادش لباس فرمانده رو چنگ زدو صورتش رو داخل بازوی پسر فرو کرد ...
جونگکوک میترسید! اینجا سوخته شده بود ، با بیش از ۲۰ تا جنازه! اینجا روح خیلیا از کالبد جدا شده بود ، پسر میترسید ، بیشتراز قبل...

( جئون جونگکوک _ گذشته )

_خوب نگاه کن! میبینی مامان باباتو؟ دوست داری عاقبت برادرتم همین بشه؟ اره ؟؟

پسرک که از شدت ترس به خودش میلرزید با هق هقی که نفساش رو به شمارش انداخت بود ، با عجز و ناامیدی لب زد

_التماست میکنم مامان بابامو نجات بده ... هرکاری بگی میکنم ، هرچی بگی انجام میدم ، خواهش میکنم...
مینهو خواهش میکنم

مرد قدمی به جسم ظریف و لرزون پسر نزدیک شد و مقابلش دوزانو نشست ، دستش رو روی شونه ی جونگکوک گذاشت و به خونه ای که داشت تو آتیش خاکستر میشد اشاره کرد

_مامان باباتو دیدی؟ دیدی چطوری برای اینکه کباب نشن دارن دست و پا میزنن؟؟ هیش! هیش ...‌ گوش کن.. صدای زجه های مامانت میاد ، میشنوی؟

جونگکوک دستش رو روی قلبش گذاشت و جیغ بلندی کشید ، رنگش به شدت پریده بودو دندوناش بهم برخورد میکردن با تمام توان روبه مرد فریاد کشید...

_من مامانمو میخوامم ... مامانمو میخوام... مامااان

با تکون های شدید چشماش رو باز کرد ، باز توگذشته غرق شده بود؟ نگاهش به بدن لرزون پسر مقابلش افتاد

بادیگارد_Where stories live. Discover now