پارت _ 2

2.1K 207 25
                                    

یک هفته از اون روز گذشته بودو تهیونگ مثله مرده های متحرک فقط نفس میکشید! هرچقدر که نامجون
وجین خواسته بودن با تهیونگ صحبت کنن موفق
نشده بودن ! تهیونگ اصلا حرف نمیزد و فقط به یه
گوشه خیره میشد

_تهیونگی! میشه لطفا یه قاشق از سوپ رو بخوری؟
خواهش میکنم ازت

تهیونگ همینطورکه به پاهاش خیره بود سرشو به معنی نه تکون داد ، همین واکنش های کوچیک برای جیمین خیلی خوشحال کننده بودن دوستش بل اخره بعداز یک هفته با حرکت سر بهش گفته بود نه

_بخاطر من تهیونگ! نه اصلا به خاطر مامانت ، مطمعنم داره نگاهت میکنه

تهیونگ قطره ی اشکی که روی گونه هاش چکید رو پاک کرد و سرشو گذاشت روی پاهاش ، جیمین کلافه از این رفتارای تهیونگ اونو تنها گذاشت....
تومسیر آشپزخونه جین رو دید که روی کاناپه نشسته و سیگار میکشه ... اوضاع خونه یه هفته بود که خیلی بهم ریخته شده بودو فضای خونه مثله قبرستون غمناک بود! به طرف جین رفتو روبه روش روی کاناپه نشست!

_میدونم اوضاع همتون خیلی بده و من کاملا درکتون میکنم! اما اوضاع تهیونگ از شما خیلی بدتره! یک هفتس حتی یه کلمه هم حرف نزده ، فکر نمیکنید لازم باشه تا با یه روانشناس ملاقات کنه؟

_نه! تودیگه انقدر لوسش نکن

جیمین سرشو تکون دادو از جاش بلند شد

_امیدوارم بعدا پشیمون نشید

_تو فاکر کوچولو نمیخواد درس زندگی به من بدی

جیمین بدون اینکه از حرفای تکراری جین ناراحت بشه به سمت آشپز خونه رفت تا ظرف سوپ تهیونگ رو روی میز بذاره .... باید یه فکری به حال تهیونگ میکرد .... اینطوری ممکن بود دوست کوچولوش دچار افسردگی خیلی شدیدی بشه که البته الانشم تو همین وضعیت بود

.
.

باک هیون مثله همیشه کلافه توی دفترش نشسته بودو به قتلی که شب گذشته اتفاق افتاده بود نگاه میکرد!
عقلش رو ازدست داده بود دیگ داشت به این ایمان میورد که ممکنه کاره یه انسان ماوراطبیعی بوده باشه..
باید یه کاری میکرد! اگه این پرونده رو نمیتونست حل کنه! ممکن بود جایگاهی که با کلی تلاش و سختی به دست اورده بود بره زیر سوال!

_سرباز؟

_ سرباز وارد اتاق شد و احترام نظامی گذاشت

_بله قربان

_سرگرد جئون رو بیار اینجا

_اطاعت

جئون بعد از گذشته چند دقیقه تو اتاق باک هیون حضور داشت

_تونستی چیز بیشتری رو پیدا کنی؟

_نه قربان!

باک هیون عصبانی مشتی به میز کوبید

بادیگارد_Donde viven las historias. Descúbrelo ahora