پارت _ 14

1.2K 161 13
                                    

[پارت رو طولانی تر کردم ، اما نه از ووت راضیم نه از کامنت یهو میرم شمام تو کف این فیک بمونید 👩🏿‍🦯]

estory2025

پیج رو فالو داشته باشید ادیت میزارم از فیکا 👆

(اگه اشتباه تایپی بود بگید چون به علت گشادی چک نکردم)



با احساس جای گرم و نرم چشمای خمارش رو ازهم باز کرد ..

_جونگکوک

_هیش بخواب!هنوز نیمه شبه

پسر خمیازه ای کشیدو چشماش رو بست! نفس های منظمش نشون میداد دوباره به خواب رفته..
جونگکوک کاپشن پفکی مشکشیش رو از تنش بیرون اوردو  به سمت بالکن رفت ، باد سردی که به صورتش میخورد باعث میشد گونه ها و نک بینیش قرمز بشه ، باچشمایی که مستِ خواب بودن روی صندلی نشست و به جنگلی که مقابلش تو تاریکی شب فرو رفته بود خیره شد ، با دستش شقیقه هاش رو ماساژ دادو خمیازه ای کشید .... امشب دوباره به گذشته برگشته بود! بدون اینکه بدونه تو چه موقعیته ، اگه پسر کوچیک تر با تکون های مکرر اونو از گذشته بیرون نمی اورد معلوم نبود پسر تا چه حد تو خاطرات تلخش غرق میشد!

_مامان ، میدونم ناامیدت کردم ، اما امشب یه چیزیو فهمیدم! من آدم انتقام گرفتن نیستم... من .. من نمیتونم به اون پسر آسیب بزنم! درسته که خیلی عصبیم ، اما هربار که میخوام عذابش بدم خودم بیشتر عذاب میکشم...  مامان شاید اونقدر بزرگ شدم که فهمیدم آدمای بی گناه نباید تقاص اشتباه نزدیکاشون رو پس بدن هوم؟ مثلا جونگی نباید تقاص اشتباهات من رو بده وقتی حتی از کوچیک ترین کارهامم خبر نداره ، درست نمیگم؟ مینهو یبار بهم گفت که من یه ماشینِ کشتارم ، اما اون نمیدونه برای فرار از بوی خون تویِ وان اب اونقدر خودمو حل میکنم تا پوست بدنم چروک میشه...  مامان؟ به نظرت اگه تقدیر عوض میشد من چکاره میشدم؟ یه دکتر؟ یا شایدم یه خلبان؟ میدونی من از پرواز کردن خوشم میاد ، وقتی از اون بالا به پایین نگاه میکنم مشکلاتم ریز تر به چشم میان! ... نه خلبان نه شاید یه صخره نورد میشدم ، چون من عاشق هیجانم (همونطورکه اخم بین ابروهاش بود صداش ضعیف ترشد) البته بودم! الان از هیجان فراریم پس صخره نورد هم نمیشدم!... توبهم بگو به نظرت به چه کاری مشغول میشدم؟ اصلا شاید یه کافه میزدمو خودمو تو بوی تلخِ قهوه خفه میکردم! اما نه! من نمیتونم با مردم راحت ارتباط بگیرم پس قطعا تواین کارهم شکست میخوردم! ... کلافه نفسش رو به بیرون فرستادو پیشونیش رو به دستش تکیه داد ، ناامید لب زد:

_شاید من فقط توهمین کاری که الان هستم موفقم! شاید من متولدشدم تایه ماشین کشتارباشم برای مینهو! شاید باید مثله یه سگ دست آموز کثیفکاری های بقیه رو انجام بدم... ولی من، منِ فعلی رو دوست نداره! حتی ازش متنفره....

(جئون جونگی _ خونه )

نسکافه ی گرمش رو رومیز گذاشت و دراز کشید ، مدتی میشد که به خونه اومده بود! ذهنش درگیر حرفهای نامجون بود ، پشیمون بود از اینکه به حرف یونگی گوش داده بودو اونو در جریان اتفاقات گذاشته بود!  جونگی اصلا دلش نمیخواست برادرش آسیبی ببینه ، با صدای در متعجب ازجاش بلند شد... خیلی کم پیش میومد کسی به خونه ی جونگی بیاد ، با فکر اینکه احتمالا یونگی پشت دره درو باز کرد اما باددین پسر دهنش از تعجب و حیرت باز موند...

بادیگارد_Where stories live. Discover now