پایان فصل اول

901 99 43
                                    


Melani♡

[ ووت فراموش نشه قشنگا ]

.
.

نمیدونست بعداز رفتن زینک چند ساعته نشسته و فکر میکنه ، میدونست قراره نیست چیز خوبی بشنوه اما این دیگه واقعا زیادی بود ، باید میفهمید جونگکوک الکی محبت نمیکنه ، اصلا برای چی باید عاشقش میبود؟ واقعاخنده داره

- چقدر احمق بودم

نه گریه نمیکرد، از ضعیف بودن متنفر بود ، تهیونگ درست مثله عروسکی بود که از طرف خانوادش به جونگگوک پاس داده شده بود دیگه چه فرقی میکرد کی باهاش بازی میکنه؟ باید یه تصمیم عاقلانه میگرفت، جونگکوک اونو آزاد گذاشته بود پس خیلی راحت میتونست با بیرون ارتباط برقرار کنه فقط لازم بود جونگکوک بویی نبره اون باید فکرمیکرد هنوز تهیونگ دوستش داره



.

.

- حالت خوبه؟

تهیونگ سری تکون دادو روی صندلی نشست

- اره چرا خوب نباشم

- نمیدونم احساس میکنم گرفته ای

تهیونگ پوزخندی زدو پاش رو روی پاش انداخت

- مهمه؟

جونگکوک متعجب رفتارهای پسر رو از نظر گذروند

- من کاری کردم؟

تهیونگ نفس عمیقی کشید چشماش رو بست نباید نشون میداد باید مثله قبل رفتار میکرد ، لبخند مصنوعی زدو از روی صندلی بلند شد

- نبابا چی کار کردی

- نمیدونم شاید من بد برداشت کردم

- حتما

همینطور که به سمت تخت میرفت روی ملحفه دراز کشید و نگاهش رو به روبه رو داد ، بدون توجه به نگاه خیره ی جونگگوک لب زد

- میخوای برام تعریف کنی؟

- چیو تعریف کنم؟

- هرچیزی که تو ذهنته

جونگکوک متعجب به پهلو چرخیدو دستش رو گذاشت زیره سرش

- تهیونگ چی میگی متوجه نمیشم

- رابطت با مینهو

جونگکوک پف کلافه ای کشیدو دوباره به کمر خوابید
چی باید میگفت؟ اینکه مثل احمقا عاشق یه مرد پست فطرت شد و خانوادش رو ازدست داد؟ اینکه مثله آدم های مریض مینهو رو دوست داشت؟الان چی؟ نه قطعا نه از اون شب ..... اون شب همه چی تغییر کرد درسته که میگن بین عشق و نفرت یه طنابه نازکه... جز نفرت نسبت به مینهو حسی نداشت ، خیلی وقت بود که دیگ عشقی وجود نداشت ، شاید ۱۰ سال؟یا بیشتر؟

- جونگکوک

- چیز قشنگی برای گفتن نیست

- میخوام بدونم

بادیگارد_Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon