سلام🖐🏻
چطورین؟
امتحاناتون تموم شده🤔
اگه تموموشده امیدوارم نتیجه خوبی بگیرین و اگه تموم نشده امیدوارم موفق باشین🙏🏻😘
این پارت نصف وکوک و نصف یونمین😍
بریم برای این پارت 👈🏼🌈دوهفته ای از آشتی کردنشون میگذشت و به همه دوستاشون اطلاع داده بودن که باهمن برای همین یونمین اصرار داشتند که اونارو ملاقات کنن و داستان کامل آشتیشونو بشنون
شب قرار بود به خونه یونمین برن و جونگ کوک بازم مثل همیشه نمیدونست چی بپوشه
بعد از کلی جستوجو و بهم ریختن لباساش پیراهن سفیدی برداشتو تنش کرد و سه دکمه اول لباسو باز گذاشت شلوار جذب مشکی برداشت و پاش کرد
بخشی از موهاشو به سمت بالا ژل زد و قسمت دیگشو روی صورتش ریخت داشت بالم لب میزد که تهیونگ وارد اتاق شد و گفت:بیبی دیر میشه ها ب...
تا اومد ادامه حرفشو بزنه با پسر روبه روش که مثل یک الهه در لباس انسان ها بود روبه رو شد
آب دهنشو قورت داد و همونطور که با دستای تو جیبش به سمت پسر میرفت با چشماش پسر برنداز میکرد
اما زیبایی اصلی زمانی نمایان شد که جونگ کوک با اون لباس اورسایز توی تنش با دکمه های بازی که ترقوه های بینظیرشو به نمایش میزاشت به سمتش برگشت و با چهره فرشته گونش و اون صدای لطیفش لب زد:من آمادم هیونگ
تهیونگ که فکر کرد لحظه ای نفسش بند اومده دستشو روی قبش گذاشت و با صدای لرزونی لب زد:هروزی که میبینمت بیشتر مطمئن میشم که تو انسان نیستی حتی استفاده از کلمه آفرودیت هم برات کافی نیست تو برای من چیزی کمتر از خدا نیستی
جونگ کوک که از حرف های مرد تعجب کرده بود و فکر نمیکرد برای مرد چنین جایگاهی داشته باشه ناخودآگاه به سمتش رفت و در آغوش کشیدش
همونطور که سرش رو شونهی مرد بود گفت:توام برا من دقیقا مثل الهه ماه میمونی همونقدر باشکوه همونقدر بی نظیرچندی بعد از لاس زدن این دوتا دم در خونه یونمین:
تهیونگ زنگ درو زد و به همراه جونگ کوک منتظر موند بعد از چند لحظه جیمین درو باز کرد و با دیدن جونگکوک طوری رفتا کرد که انگار هزار ساله ندیدتش در صورتی که از آخرین ملاقاتشون فقط پنج روز میگذشت بی توجه به تهیونگ جونگ کوکو به داخل کشوند و شروع به صحبت کردن باهم کردن
یونگی با حالت پوکری به طرف در رفت و رو به تهیونگ که با تعجب اونجا ایستاده بود گفت:نمیخوای بیای تو؟
تهیونگ با سر تاییدی نشون داد و به داخل رفتبعد از اینکه همه داخل اومدن روی مبل ها نشستن و مشغول صحبت و رفع دلتنگی با هم شدن البته جونگکوک و جیمین
جیمین صورت جونگکوک کوک رو قاب گرفته بود و صورتشو بوسه بارون میکرد
یونگی و تهیونگ که از شدت حسادت داشتن منفجر میشد یکصدا باهم روبه اون دوتا شیطون کوچولو گفتن:کافیه از همدیگه جداشین
جیمین بی توجه به اونها جونگ کوک رو روی پاهاش نشوند و در آغوش کشیدش
جونگ کوک که از بچگی عاشق این حرکت هیونگش بود سرشو روی سینه پسر گذاشت و آروم گرفت
یونگی که دیگه یونگی نبود بلکه لبو بود با حالت اعتراضی و عصبانیت لب زد:جیمین کافیه داری دیوونم میکنی ها
جیمین که چشمای به خون نشسته دوسپسرشو دید بدون اینکه جونگ کوک رو از خودش جدا کنه گفت:یا ددی انقدر سختگیر نباش دیگه یه بغل کوچولوئه_ددی؟
تهیونگ با ابروهای بالا رفته پرسید و به یونگی که با دستاش صورتشو پوشنده بود نگاه کرد
یونگی نگاهی به رفیق متعجب فضولش انداخت و گفت:داستانش طولانیه بیخیال
تهیونگ اما کنجکاو تر از پیش گفت:نه نه ایندفعه دیگه نمیتونی در بری باید برام تعریف کنی اصن جریانتون چیه؟ از کجا شروع شد؟ الان تو چه مرحله این؟ باید همشو برام تعریف کنی
یونگی که دید ایندفعه راه فراری نداره نگاهی به اون دوتا کوالا کوچولو انداخت که مشغول صحبت باهم بودن و بعد از مطمئن شدن از اینکه حواسشون جای دیگست روبه تهیونگ لب زد:
اون شبی که رفتیم دنبال جونگ کوکو یادته اونشب جیمین تو بغل من غش کرد و من مجبور شدم بیارمش با خودم خونه چون نمیدونستم خونش کجاست
اون شب وقتی خواب بود انقدر خوشگل بود که کلا فراموش کردم بخوابم
صبح روز بعدش وقتی بیدار شد کلی خجالت کشید که خونه من مونده و ازم کلی تشکر کرد جوری که با خودم گفتم بهتر از این پسر تو دنیا وجود نداره اون با چشمای کشیده براقش پوست سفید و صافش اون دوتا لبای حجیم خوش رنگش و اون بدن ظریفش یه شبه بدجور خودشو تو دلم جا کرده بود طوری که فکر اینکه دیگه نتونم ببینمش دیوونم میکرد برا همین بهش پیشنهاد دادم ولی اون قبول نکرد و گفت که باید بیشتر روش فکر کنه
هروز که میگذشت بیشتر همدیگرو میدیدیم و من بیشتر عاشقش میشدم
تا اونشب که توی بار اون مرتیکه از حال رفت وقتی بردمش بیمارستان متوجه شدم فوبیای خون داره و هروقت خون میبینه از حال میره
وقتی بهوش اومد و دید که دارم گریه میکنم بهم گفت اگه گریه نکنم خبریو بهم میده که مدتهاست ارزوی شنیدنشو دارم و بهم گفت که قبول میکنه باهام باشه باورت میشه این فرشته کوچولو قبول کرد با منی که از سر تا پای کارم خون میچکه باشه
از اون به بعد بهش پیشنهاد دادم باهم تو یه خونه زندگی کنیم چون فکر اینکه اون حتی یه شب دیگه تو آغوشم نخوابه داشت مغزمو می پوکوند
بعدشم به کمک کوکی یه قرار ترتیب دادم و بهش اعتراف کردم چند هفته دیگه ام قصد دارم ازش خواستگاری کنم البته هیشکی به جز تو دربارش نمیدونه
یا تهیونگا من واقعا میخوام باهاش ازدواج کنم و بچه های قدو نیم قد داشته باشم دوست دارم باهاش خونواده تشکیل بدم
تهیونگ که باورش نمیشد این آدم روبه روش همون یونگی یبس باشه ناخودآگاه چشماش پر شد و مرد رو به آغوش کشید و گفت:باورم نمیشه مرد مثل اینکه واقعا عاشق شدی
یونگی که از آغوش همه به جز جیمین متنفر بود گفت:دستتو بکش مرتیکه نچسب
تهیونگ خنده ای کرد و همونطور که اشک چشماشو پاک میکرد گفت:ولی اخلاق گوهت هموز همونه
یونگی مردو از خودش فاصله داد و با اخم نمادین گفت:اخلاق تو خوبه گوزن شمالی
جیمین و جونگ کوک که گشنگی بهشون فشار اورده بود از همدیگه جدا شدن و جیمین روبه یونگی با لب های آویزون گفت:یا ددی ما گشنمونه میشه غذا بخوریم بعدا حرف بزنید
یونگی با لبخند دلنشینی و با تن صدای آروم روبه جیمین گفت:معلومه که میشه بابونه تا شما برین بشینین ماام اومدیم ستاره
تهیونگ که باورش نمیشد این مرد همون یونگی بداخلاق چند دقیقه پیش باشه همینطور که از جا بلند میشد گفت :عجب جالب شد
و بعد به سمت جیمین و جونگکوک رفت و با اون دو همقدم شد تا به سمت آشپزخانه برناینم از این پارتمون که جریان آشنایی یونمینو گفتم البته این پارت ادامه ام داره که تو پارت بعدی جاش میدم و احتمالا پارتای آینده یه پرش زمانی داشته باشیم🤗😚
ممنون که داستانو دنبال میکنین🙏🏻😘
مراقب خودتون باشین🤍
خدانگهدار👋🏻
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Maybe Heaven Maybe Hell(Completed)
Hayran Kurgu_ولی عروسک تو هنوز جواب اعتراف منو ندادی قبول میکنی بشم صاحب قلب و تنت؟ +فکر میکنی اگر قبول نکرده بودم اجازه میدادم تنمو به فاک بدی؟ ______________ جونگ کوک پسر 21ساله ای که بخاطر نداشتن خانواده مجبور به کار کردن از سن کم شد و یروز وقتی داخل یه بار...