سلام🖐🏻
چطورین؟
عیدتون مبارک🌸
دلم براتون تنگ شده بود🥲
به پارت آخر خوش اومدین🙂
بریم برای این پارت🌈👈🏼_هی نکنه کری بهت گفتم یه ویسکی میخوام
جونگ کوک اما هنوز مات برده به روبه رو نگاه میکرد تا اینکه جیمین اونو به سمت خودش کشید و از مرد عذر خواهی کرد
به محض رسیدنشون به رختکن مچ دست پسر رو ول کرد و با کلافگی پرسید:معلومه چه مرگته کوک الان یک ربعه که جلوی میز اون مرد وایسادی و تکون نمیخوری میدونی اون کیه اون کیم تهیونگ بزرگ بزرگترین رئیس مافیای کرهس حتی دولتم جرئت نمیکنه باهاش در بیفته بعد تو مثل احمقا وایسادی بهش نگاه میکنیجونگکوک گیج بود نمیفهمید چه اتفاقی افتاده مگه اون دوتا ازدواج نکرده بودن؟مگه بچه دار نشده بودن؟پس الان یعنی چی چرا اینطوری میکرد چرا باهاش بد رفتار کرده بود چرا صداشو روش بلند کرده بود تهیونگش همیشه باهاش نرم حرف میزد همیشه بهش میگفت عروسک.کارامل.اطلسی.عزیزم الان چی الان چرا سرش داد زده بود
بی توجه به جیمین به سمت بیرون قدم تند کرد و به سمت میز مرد رفت روبهروش قرار گرفت و بی مقدمه شروع به حرف زدن کرد:تهیونگ..تهیونگ منو نگاه کن منو یادت نمیاد منم عروسک همونی که یه دل نه صد دل عاشقش بودی همونی که براش آدم میکشتی همونی که وسط همه اون ادمای خطرناک ازم خواستگاری کردی تو..تو پدر بچمی چرا اینطوری میکنی چطور اینط..
قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه سیلی از سمت مرد روی گونه نمدارش نشست
ناباور دستش رو روی گونش گذاشت و به این فکر کرد که مرد هیچوقت از گل نازک تر بهش نگفته بود حتی بعد از سکس هم خودش اونو حمام میکرد و اجازه نمیداد یک روز کامل از تخت بیرون بیار اما حالا چی..حالا روش دست بلند کرده بود و این قلبش رو بیش از پیش میشکست
تهیونگ که از شدت عصبانیت آتش گرفته بود از جا بلند شد و بالا سر پسری که روی زمین افتاده بود و گونشو نوازش میکرد ایستاد و با صدای خشمگین گفت:چطور جرئت میکنی هویت منو زیر سوال ببری
تکخند ناباوری کرد و ادامه داد:من تورو عرسک صدا میکردم من عاشقت بودم من باتو ازدواج کردم و بچه دار شدم..خنده داره من فقط عاشق یه چیزی ام اونم کشتن و همسر مرگم پدر اجساد
چطور به خودت اجازه میدی همچین مزخرفاتی از دهن کثیفت خارج بشه حرومزاده
مرد اسلحش رو از زیر کمربندش در آورد و به سمت پسر نشونه گرفت و لحظه بعد این صدای گلوله بود که همرو کر کردجونگکوک کمی پلک زد تا به نور عادت کنه وقتی کامل هوشیار شد متوجه شد روی تخت خودشون خوابیده
مگه الان نمرده بود مگه تهیونگ بهش شلیک نکرده بود پس چطور الان اینجا بود
خواست نیمخیز بشه که دستی روی شونه هاش نشست وقتی سرش رو بلند کرد متوجه چهره ناراحت و خسته تهیونگ شد
صبر کن اینجا چخبره؟
تهیونگ بوسه ای روی باند سر پسر گذاشت و با ملایت گفت:عروسکم نباید از جات بلند شی..دراز بکش
جونگکوک بهت زده به مردی که تا چند لحظه پیش روش اسلحه کشیده بود و اونو کشته بود نگاه کرد که حالا چطور داره با نگرانی بانداژ سر پسر رو برسی میکنه
کمی به چپ و راست نگاه کرد..درست بود..خواب نمیدید..اینجا خونه خودش و تهیونگ بود..اینم همون تهیونگی بود که عاشقش بود..ولی....
به مرد خیره شد که داره پتو رو روی بدنش صاف میکنه و بعد خیلی آروم پرسید:ته چه اتفاقی افتاده؟
مرد که تا اون لحظه داشت پتو رو مرتب میکرد با شنیدن این سوال سرجاش خشکش زد و دست از کار کشید با نگرانی رو به پسر گفت:یعنی یادت نمیاد چه اتفاقی افتاد
+نه..نمیدونم..ذهنم خالیه خالیه
تهیونگ لبه تخت نشست و آروم شروع به توضیح دادن کرد البته خدا میدونه چقدر تو دلش نگران بود برای همین گفت:چند وقت پیش من تو هیون و یونگی و جیمین داخل حیاط باهم وقت میگذروندیم که یدفعه صدای گریه هیون و داد جیمین بلند شد وقتی اومدیم سمتتون تو روی زمین دراز شده بودی و خون از سرت جاری بود
با یادآوری اون صحنه اشک داخل چشمای مرد حلقه زد اما نفس عمیقی کشید و ادامه داد:بلندت کردم متوجه شدم روی یه سنگ فرود اومدی و سرت ضربه خورده بردیمت بیمارستان و اونجا خب..اونجا سه ماه بیهوش بودی تا همین امروز بعد از یه مدت من از دکتر درخواست کردم بیارمت خونه و خودم ازت مراقبت کنم
میدونی اطلسی وقتی دکتر بهم گفت رفتی داخل کما و امکان داره هیچوقت بهوش نیای دیوونه شدم ولی هیچوقت دست از عاشق بودت برنداشتم حتی یه لحظه
متاسفم از روزی که من وارد زندگیت شدم همش داری آسیب میبینی اولش اون بار کوفتی بعد دوستت بعد پدرت،دزدیده شدنت و حالا هم که این ازت متاسفم فکر کنم پدرم درست میگفت من برای همه خطر بوجود میارم حتی برای معشوقم
جونگکوک که اشک داخل چشماش حلقه زده بود دست مرد رو داخل دستای خودش گرفت و مهربان و با عشق گفت:حتی یه بار دیگه ام به این فکر نکن من حتی یه لحظه ام از اینکه تورو تو زندگیم راه دادم پشمون نیستم من عاشق اینم که با تو باشم حتی اگه آسیب ببینم و..صبر کن چی گفتی پدرت تو تاحالا با پدرت حرف زدی زود تند سریع جواب بده کیم تهیونگ
تهیونگ دستی به موهای پشت سرش و کشید و بخاطر سوتی که داده بود خودش رو لعنت کرد
اما در نهایت جواب داد:اره تاحالا دیدمش اون روزی که برای یه ماموریتی رفت من هنوز خیلی بچه بودم که بفهمم ولی وقتی بزرگتر شدم و در موردش تحقیق کردم فهمیدم این یه ماموریت سری بین مافیاهاس که اسمش بونیش اونا به یه ماموریت طولانی مدت میرن و اگه خوش شانس باشن بعد از ده بیست سال میتونن برگردن که پدرم دیگه نخواست برگده وقتی ازش دلیل کارشو پرسیدم بهم گفت که مادرت دیگه منو نمیخواد فکر میکنه ترکش کردم اما این ماموریت به قدری مهمه که سال ها طول میکشه تا از دستشون خلاص شی
جونگکوک که داشت با دهان باز مرد رو نگاه میکرد ناگهان چیزی به ذهنش رسید و اخمهاش درهم پیچید دست مرد رو محکمتر فشرد و با عصبانیت ساختگی گفت:اگه به سرت بزنه و بخوایتو ماموریت بونیش شرکت کنی و منو با یه بچه تنها بزاری خودم میکشمت جناب مافیا
تهیونگ بلافاصله بعد از اتمام حرف پسر لبهاش رو روی لبهای پسر گذاشت و عاشقانه بوسید بوسه آغشته به عشق و دلتنگی بود و هیچ شهوتی درش دیده نمیشد اما به محض باز شدن در و شنیدن صدای هیون کوچولو بوسه شکسته شد
هیون با خوشحالی دستای کوچولوشو بهم زد و با صدای خوشحال گفت:پاپایی بیدار شده ولی بابایی داره پاپاییو میخوره نههه
و بعد جیغی کشید تهیونگ همونطور که روی جونگکوک خیمه زده بود برگشت و به اون موجود کوچولو گفت:مگه بهت نگفته بودم بدون در زدن به جایی وارد نشو..درضمن پاپاتو نمیخورم داشتم بوسش میکردم تا زودتر خوب شه
*واگعنی؟
_معلومه..محض رضای خدا من چرا باید همسرمو بخورم
*پس منم بوس..منم میخوام پاپارو بوس کنم تا زود خوب شه
_نخیرم همسر خودمه فقط خودم میتونم اونطوری بوسش کنم
*عهههه..بزار منم بوسش کنم اون پاپای منم هست
_نه
جونگکوک مشتی به سینه مرد کوبید و گفت:خجالت بکش اون فقط پنج سالشه چطور باهاش درمورد همچین چیزی بحث میکنی..هیونم بیا اینجا عزیز دل پاپا
هیون با خوشحالی به سمت جونگکوک دوید و بزور خودش رو از تخت بالا کشید روی شکم کوک نشست و شروع کرد به بوسه گذاشتن روی هر نقطه از صورت پاپاش..زمانی که خم شد تا لبای کوک رو ببوسه تهیونگ انگشتشو روی پیشونی دختر گذاشت و اون رو به عقب کشید..با صدای هشدار آمیز گفت:اونجا نه اونجا مال منه
*ولی بابا..لباش خیلی خوشگله..اجازه بده منم یبار ببوسمش
_داری جلوی خودم درمورد لبای همسرم نظر میدی..خوبه پسر نیستی و انقدر هول بازی در میاری
*هول چیه؟
_هول تویی که داری همسرمو صاحب میشی
*بابا خیلی بده..خیلی بد و بعد شروع کرد به ریختن اشک تمساح
جونگکوک که تا اونموقع فقط سرش رو ماساژ میداد اه کلافه ای کشید و با صدای نسبتا بلندی گفت:بس کنین دیگه تهیونگ مگه بچه ای که سر به سرش میذاری و یعنی چی که بهش حرف زشت یاد میدی..تو هیون توام دیگه بچه نیستی نباید برا هرچیزی انقدر زود عصبانی بشی و گریه کنی تو میتونی هرموقع بخوای منو ببوسی ولی باید یه فرقی بین تو که دخترمی و پدرت باشه به خاطر همین لبای منو نمیتونی ببوسی ولی هرجای دیگه رو که بخوای میتونی و بعد بوسه ای روی گونه دختر گذاشت
دختر کوچولو کمی فکر کرد و بعد انگار که فکر به ذهنش رسیده بلند گفت اهان و روبه جونگکوک گفت:گفتی هرجا؟
+اوهوم هرجا
*من میخوام شکمتو ببوسم
+_چیییی!
*چیه خب خودت گفتی
_امکان نداره
+تهیونگ..دخترم چرا میخوای شکممو ببوسی
*چون خیلی نرمه بعضی وقتا فکر میکنم الانه که یه جوجه کوچولو ازش بپره بیرون
_چی!!..نه نه هیچ جوجه کوچولویی قرار نیست از اونجا بپره بیرون همینکه تو پریدی برا هفت پشتم بس بود که الان همسرمو صاحب بشی
+ته..هی..یونگ کافیه..خیلی خب میتونی انجامش بدی ولی بعد باید قول بدی بری بیرون و برام یه نقاشی خوشگل بکشی باشه؟
*باشه باشه
تهیونگ که کلافه بود از اینکه همسرش همچین چیزیو قبول کرده به حالت دراماتیک گفت:اوه من نمیتونم این صحنه رو ببینم و بعد پشتش رو به اون دونفر کرد
دختر کوچولو اروم اروم پایین خزید و تیشرت جونگکوک رو بالا داد بوسه ای روی شکم پدرش گذاشت و بعد برای چند لحظه سرش رو روی شکم جونگکوک گذاشت و گفت:تو نرم ترین پدر دنیای خیلی دوست دارم
تهیونگ که دیگه داشت رسما دیوونه میشد دختر کوچولو رو از جونگکوک جدا کرد و پایین تخت گذاشت و گفت:خیلی خب بوستم کردی حالا برو و کاری که پاپا گفت رو انجام بده
وقتی دختر کوچولو رفت جونگکوک که سعی میکرد خندش رو کنترل کنه گفت:بیا اینجا ببینم حسود خان..خجالت نمیکشی به دختر خودت حسودی میکنی
_اون شیطان کوچولو از وقتی اومده همه توجه تورو به خودش جلب کرده..تو اونو بیشتر از من دوست داری
+آآآ..چطور همچین حرفیو میزنی من خیلی دوست دارم فکر میکردم بعد از هفت سال زندگی مشترک متوجهش شده باشی
_پس چرا اجازه دادی شکمتو ببوسه
+انقدر بزرگش نکن تو همیشه اینکارو میکنی حالا مگه یه بار اونکارو بکنه چی میشه
_پس بزار منم انجامش بدم
+با کمال میل
🔞🔞🔞
تهیونگ تیشرت پسر رو تا قفسه سینش بالا کشید و شروع کرد به بوسیدن شکمش و کم کم به سمت بالا حرکت کرد همینکه به نیپل های پسر رسید لیسی به لبهاش زد و با ولع شروع به خوردن اونها کرد
جونگکوک که حالا نفس نفس میزد موهای تهیونگ رو گرفت و به سینش فشرد تا بهتر حسش کنه و بریده بریده گفت:مگه..قرار..نبود..فقط..شکممو..ببوسی
_بالاخره باید یه فرقی بین منو دخترمون باشه دیگه نه؟
و آروم دست آزادش رو به سمت شلوار کش پسر برد
همینکه دستش به عضو پسر رسید جونگکوک به شونه های تهیونگ چنگ زد و هیسی کشید
مرد اروم اروم شروع به هندجاب دادن به پسر کرد و زمانی که پسر کام شد روبه جونگکوکی که لایه ای از عرق روی صورتش نشسته بود و از لذت چشماش رو بسته بود گفت:نظرت چیه امشب هیونو بزاریم پیش یونمین...
🔞🔞🔞
بعد از گذشت ماه ها بالاخره همه چیز به روال قبل برگشته بود جونگکوک حالا کاملا خوب بود هیون کوچولو شش ساله شده بود یونمین یه پسر کوچولو آورده بودن و پدر تهیونگ برگشته بود...
جونگکوک هیچوقت درمورد خوابی که قبل از بهوش اومدنش دید با تهیونگ حرف نزد با وجود اینکه انگار توی واقعیت اتفاق افتاده بود چون یادآوری اون خواب براش زجر آور بود
ولی از کجا معلوم این یه خواب بوده؟..
به هر حال شاید بهشت و شاید جهنم هر چیزی ممکنهخب خب اینم از پارت اخر🥲
امیدوارم لذت برده باشین🙂
میخواستم تشکر کنم از تک تک کسایی که این فیک رو خوندن و تا آخر منو همراهی کردن
خیلی دوستتون دارم و ازتون متشکرم🙏🏻🤍زمانی که شروع به نوشتن این فیک کردم یکسال از زمانی که اولین کتابمو نوشته بودم میگذشت و حقیقتا هیچ ایده ای برای نوشتنش نداشتم تا اینکه به ذهنم رسید یه داستانی بنویسم که در عین حال که فلاف هست هیجان انگیز و تازه هم باشه
در نتیجه اینی شد که میبینین🤗
من قبلا تجربه نوشتن فن فیک رو نداشتم و با وجود اینکه نوشتن فن فیک کلی به قلمم آسیب میزد انتخاب کردم که بنویسم😸
شخصیت ها رو طوری انتخاب کردم که بیشترین تمایز رو با واقعیت داشته باشند و امیدوارم موفق شده باشم 😮💨
در مورد بخش مافیاش خیلی بیشتر دوست داشتم که در موردش بنویسم اما اون چیزی که تو ذهنم بود خیلی آزار دهنده بود واسه همین تصمیم گرفتم اون بخشارو حذف کنم🥴
این فن فیک چاپ هم میشه پس اگر نسخه فیزیکیشو خواستین داخل تلگرام بهم پیام بدین همه جزئیات کتاب و صحنه ها داخل کتاب هست و چیزی حذف نشده😊
از چند هفته دیگه یه فیک جدید شروع به آپ میشه امیدوارم اونم دوست داشته باشین
دلم برا این فیک تنگ میشه یجورایی انگار دارم از یه سفر طولانی مدت برمیگردم که خیلی بهم خوش گذشته ولی به هرحال باید در اخر برگردم خونه😓
خوشحال خوب و موفق باشین😘
دوستتون دارم🤍🦋
مثل همیشه مراقب خودتون باشین😇🌈
خدانگهدار 🌸🍒
YOU ARE READING
Maybe Heaven Maybe Hell(Completed)
Fanfiction_ولی عروسک تو هنوز جواب اعتراف منو ندادی قبول میکنی بشم صاحب قلب و تنت؟ +فکر میکنی اگر قبول نکرده بودم اجازه میدادم تنمو به فاک بدی؟ ______________ جونگ کوک پسر 21ساله ای که بخاطر نداشتن خانواده مجبور به کار کردن از سن کم شد و یروز وقتی داخل یه بار...