سلاااام
چطورین؟
با کارای پایان سالتون چیکار میکنین؟🤗
یکی از دلایلی که دیر به دیر آپ میکنم کارامه و یکی دیگش اینه که دلم نمیخواد به این زودیا داستانو تموم کنم🥲
ولی مطمئن باشین تا آخر امسال این فیک تموم میشه😊
این پارت یه پارت بینهایت زیبا و در عین حال غم انگیزه و بنظرم این پارادوکسش زیبا ترش کرده🙂
بریم برا این پارت🌈👈🏼وقتی داخل رستوران جاگیر شدن شروع به تعریف کردن اتفاقات اخیر شدن با وجود اینکه زمان زیادی نگذشته بود ولی جیکوک خیلی حرف برا گفتن بهم داشتن
زمانی که گارسون اومد سمتشون تا سفارششون رو بگیره مثل همیشه رفیقا باهم هم سلیقه بودن و یچیزیو سفارش دادن
موقع خوردن به احترام غذا همه سکوت کردن البته بیشتر به خاطر این بود که گشنشون بود
همه چیز داشت خیلی نرمال و عادی پیش میرفت تا اینکه یونگی با اشاره به تهیونگ فهموند که از رستوران بیرون برن
هردو به بهانه هواخوری به بیرون از محوطه رستوران رفتن
به محض خروج یونگی مضطرب گفت:میخوام انجامش بدم
_چیو؟
÷خواستگاری دیگه...میخوام ازش خواستگاری کنم
_اوه...خب...راستش منم همینطور
÷جدی؟
_نه پس دارم قر میام...معلومه دیگه جدی
÷برو گمشو
حالا کی؟
_چی کی؟
÷خواستگاری دیگه ابله
_ها...امشب
÷چی امشب!!!!
_اره مگه چیشده؟!
÷وای منم امشب میخواستم انجامش بدم
_پشمام عجب مغزی داریم ما
ایول مرد
÷زهرمار الان چه غلطی کنیم؟
_هیچی دیگه خواستگاری میکنیم
÷خو چجوری اخه دوتایی که نمیشه
_اتفاقا بهترم میشه این پسرا 7/24تو حلق همن اینطوری خیلی بهتر میشه
÷اوکی پس
الان بریم تو تا شک نکردندبعد از اینکه برگشتن داخل رستوران دیدن که پسرا واقعا تو حلق همن و دارن از ته دل میخندن
دیدن اون خنده ها برای هردوشون باعث میشد برای بار هزارم عاشق اون دوتا وروجک کوچولو بشن و از اینکه قراره اونارو به عنوان شریک زندگیشون ، همسرشون انتخاب کنن مطمئن بشنهردو به سمت دو پسر قدم تند کردند و کنارشون نشستن
یونگی بعد از نشستن روی صندلی پسر کوچکتر رو بلند کرد و روی پاهای خودش نشوند
جیمین با تعجب و صورت خجالت زده به یونگی نگاه کرد و سعی کرد از روی پاهاش بلند شه ولی پسر بزرگتر این اجازه رو نداد
جونگکوک با دیدن این صحنه با بهت به پسری که تا چند لحظه پیش داشت به بی شرم ترین حالت ممکن از خاطرات سکسش با پسر بزرگتر میگفت نگاه کرد که الان چجوری سرخ شده و خجالت میکشهتهیونگ با حالت پوکری لب زد:منو کوکی میریم بیرون شاید صحنه +18 شد ،نمیخوام پسرم از این چیزا یاد بگیره
یونگی خصمانه به تهیونگ نگاه کرد و با صدای پایین لب زد:حتما عمه منه هرشب هرشب بچه مردمو میکنه هربارم با یه روش جدید
تهیونگ درحالی که کمر جونگکوک رو گرفته بود و داشت به سمت در خروجی میرفت بدون برگردوندن سرش گفت؛شنیدم چی گفتی ها عنتر خان
بعدا به حسابت میرسم
و از رستورا خارج شد تا به سمت ماشین برن.....
Yonmin.POV
یونگی به پسری ریزه اندامی که روی پاهاش نشسته بود و برای حفظ تعادل دستاش رو روی شونهای پهنش گذاشته بود و به رفتن رفیق صمیمیش نگاه میگرد نگاه کرد و برای جلب توجهش سرفهای کرد
جیمین سریع به سمت پسر برگشت تا مطمئن بشه اتفاقی براش نیفتاده باشه و کمی خودش رو روی پاهای پسر جلو کشید تا راحت تر بشینه که ناگهان عضوش روی عضو پسر بزرگتر کشیده شد و باعث شد اه مردونه ای از بین لبهاش شنیده بشه
یونگی با نگاه خمار به پسر روبه روش که حالا حتی از شراب قرمز روی میز هم قرمزتر شده بود نگاه کرد و زمزمه کرد:شب درازه موچی کوچولو نیازی نیست براش عجله کنی به اونجا هم میرسیم
جیمین با نگاه پاپی طورش به چشمای کشیده پسر چشم دوخت و با خجالت گفت:متاسفم از قصد نبود
÷ولی ای کاش بود
×تروخدا بس کن همین الانشم بخاطر این حالتی که نشستیم دارم آب میشه
÷یادت میاد قبل از اینکه بیایم راجب چی حرف زدیم؟
×اینکه آرایش نکنم چون از همه دخترا خوشگل ترم؟!
÷نه بعدش
×اینکه لباسای پاره نپوشم چون بدنم زیادی معلوم میشه؟!
÷نه نه بعدش
×اینکه دیگه آشپزی نکنم چون امکان داره خودمو بسوزونم؟!
÷ای بابا فکر نکنم اینطوری بهش برسیم
×به چی؟
÷به موضوع خواستگاری دیگه
×چییییی!!!!
÷خاک...لو دادم...مین یونگی احمق تر از تُ تو دنیا نیست
×یعنی چی؟منظورت چیه؟!
یونگی دستای پسر کوچکتر رو تو دستاش گرفت و خیره به اون دوتا شکلات قهوه ای چشماش گفت:راستش امشب قصد داشتم ازت خواستگاری کنم و سوپرایزت کنم ولی ظاهرا گند زدم
گوش کن جیمین ما خیلی وقت نیست که باهمیم حتی عمر رابطمون به یکسال هم نمیرسه ولی تو همین 7/8ماه من متوجه شدم که وجود تُ تو زندگی من از واجباته...فهمیدم اگه صبح که بیدار میشم اون جوجه کوچولو تو بغلم نباشه حس بدی بهم دست میده انگار یه دست یا یه پامو ندارم و باید به سختی زندگی مو ادامه بدم...من وقتایی که باهم صبحانه میخوریم و تو لپای بانمکتو پر از غذا میکنی و به اون لبای مثل گیلاست کاکائو میمالیو دوست دارم...دوست دارم هروز که از سر کار برمیگردم تو بیای درو برام باز کنی و بپری بغلم و با اون بوی بابونت دیوونم کنی...برام غذا هایی بپزی که مزه بهشت میدن و با اسمای مختلف صدام کنی...میخوام شب تا صبح تو اون سوراخ صورتیه فاکینگ تنگت بکوبم و تو با اون صدای خوشگلت برام ناله کنی...ددی صدام کنی...اونقدر لذت ببری که بیهوش بشی...اونقدر بهم احتیاج داشته باشی که خودت ازم بخوای توت بکوبم...من میخوام نه الان بلکه همیشه تو زندگیم باشی همیشه اینارو باهات تجربه کنم...من واسه همیشه میخوامت....
میای واسه همیشه تو زندگیم بمونی و هیچوقت ترکم نکنی؟باهام ازدواج میکنی؟
جیمین که حالا چشماش پر از اشک شده بود و داشت حرفای قشنگی که پسر بزرگتر بهش زده بود رو تحلیل میکرد با تکون دادن سرش تایید کرد
یونگی که میخواست مستقیما از زبون پسر تاییدشو بشنوه با دست سر پسر رو که پایین افتاده بود بالا آورد و گفت:کلمات...از کلمات استفاده کن...باهام ازدواج میکنی؟
جیمین که حالا اشکاش راه خودشونو روی گونه های برجستهش پیدا کرده بودن لب باز کرد و گفت:معلومه دیوونه پس چی فکر کردی...منم میخوام فقط تو بغل تو بخواب برم فقط با تو صبحانه بخورم فقط درو برای تو باز کنم فقط برای تو غذا بپزم فقط تورو اغوا کنم تا مجبور بشی برای ساکت کردن درد اون دیک فاکیگ سایزت توم بکوبی تا وقتی که از حال برم
یونگی که حالا خوشحال ترین آدم روی کره زمین بود برعکس رفیقش پسر کوچکتر رو در آغوش کشید و شروع کرد به بوسه گذاشتن روی شونه پسر
جیمین حلقه دستاش دور گردن یونگیو تنگ تر کرد و اجازه داد اشکاش کت پسر رو خیس کنه
یونگی بعد از جدا کردن پسر کوچکتر از خودش به چهره غرق در اشکش نگاه کرد و با انگشت شصتش قطره های اشک رو پاک کرد و جعبه کوچکیو از داخل جیبش در آورد و از داخل اون حلقه ظریفی که با نگین های ریز تزئین شده بود خارج کرد و داخل دست پسر کرد
جیمین کمی به انگشتری که کاملا اندازه انگشتش بود و توی دستش عجیب برق میزد نگاه کرد و به نشانه تشکر کوتاه لبهای پسر بزرگتر رو بوسید
یونگی که از این حرکت ناگهانی پسر همزمان هم تعجب کرده بود و هم خوشحال شده بود صورتش رو به صورت پسر نزدیک تر کرد و گفت:این اولین بوسهمون به عنوان همسر همه پس نباید عاشقانه تر باشه؟
و بعد بی معطلی لبهاش رو روی لبهای درشت پسر کوچکتر کوبید و پر سروصدا شروع کرد به بوسیدن لبهاش گاهی لب پایینی پسر رو توی دهنش میکشید و مک محکمی بهش میزد و وقتی مطمئن میشد به اندازه کافی ورم کرده سراغ لب بالاییش میرفت تا اینکه پسر کوچکتر با فشار دادن دستاش روی سینه مرد اون رو از خودش جدا کرد و نفس نفس زنان گفت:بسه...دیگه...نمیتونم...نفس...بکشم...بهم...فرصت...بده
یونگی که حالا چشماش رنگ شهوت به خودشون گرفته بودن با شیطنت زیر گوش پسر رو بوسید و بدون جدا کردن لبهاش از گردن پسر گفت:تا خونه بهت فرصت نفس کشیدن میدم
چون دوست ندارم صدای نالههاتو کسی غیر از خودم بشنوه پس بقیشو توی خونه ادامه میدیم
جیمین که دوباره از خجالت قرمز شده بود سرش رو روی شونه پسر گذاشت و الکی گریه کرد
یونگی بدون اینکه پسر رو از روی پاهاش بلند کنه بلند شد و به سمت در خروجی رفت و بعد از رسیدن به ماشین اون رو روی صندلی گذاشت و خودش پشت رول نشست تا به سمت خونه برن و کارای هیجان انگیزی که خیلی وقت بود براش برنامه ریزی میکرد رو با پسری که حالا همسرش بود انجام بده....Taekook.POV
با همه آدماش به جز یونگی تماس گرفته بود و گفته بود که باید یه جلسه فوری برگذار کنن به محض اینکه همه دور هم جمع شدن
با سردرگمی و عصبانیت از پشت میز اتاق کارش بلند شد و روبه روی آدماش پشت میز چوبی کوتاهی که قدش تا زیر زانوی خودش هم نبود ایستاد و با نگاه به زمینی که با پارکت های تیره پوشنده شده بودن صحبتش رو شروع کرد...
(تهیونگ:جونگکوک مرده).....اینم از پارت نسبتا طولانیمون🥴
امیدوارم لذت برده باشین😊
و متاسفم برا آخر پارت😭
همونطور که مشخصه پارت بعد پارت اسمات داریم ولی به پارت تهکوک هم میرسیم چون پارت طولانیه😘
اصلا خودتون ناراحت نکنین و لطفا بهم فحش ندین😅
مراقب خودتون باشین😁
خدانگهدار👋🏻🌸
YOU ARE READING
Maybe Heaven Maybe Hell(Completed)
Fanfiction_ولی عروسک تو هنوز جواب اعتراف منو ندادی قبول میکنی بشم صاحب قلب و تنت؟ +فکر میکنی اگر قبول نکرده بودم اجازه میدادم تنمو به فاک بدی؟ ______________ جونگ کوک پسر 21ساله ای که بخاطر نداشتن خانواده مجبور به کار کردن از سن کم شد و یروز وقتی داخل یه بار...