سلام 🖐🏻
چطورین🙂
امروز واقعا روز بدی برای همه آرمیا بود🥲
ولی خب نگران نباشین پسرا 2025پر قدرت تر برمیگردن🤗
این پارتم فضاش ناراحت کنندس اگه واقعا حالتون خوب نیست نخونینش😭👈🏼چند روز از اون اتفاق گذشت و جونگ کوک فقط با گفتن صبح بخیر و شب بخیر با مرد ارتباط برقرار میکرد
روز هارو پیش جیمین میرفت و شب ها قبل از اومدن مرد داخل تخت میرفت و طوری میخوابید که فاصله ای بینشون باشه صبح ها زودتر از مرد از خواب بیدار میشد و از خونه بیرون میزد
تا اینکه یک روز که داشت تلفنی با جیمین حرف میزد یونگی صداشو شنید و از گفته های پسر حسابی تعجب کرد و مدام حرف های پسر توی سرش تکرار میشد
میخواست به تهیونگ هرچه زودتر بگه اما اون خبر داده بود که سفر کاریش چند روز بیشتر طول میکشه و امکان داره تا اخر هفته نیاد
بالاخره روزها سپری شد و تهیونگ به کره برگشت
یونگی خودش شخصا دنبال مرد رفت تا بتونه باهاش صحبت کنه...به محض رسیدن تهیونگ به ماشین و سوار شدنش بازوی مرد رو گرفت و با عجله گفت:باید حرف بزنیم
تهیونگ که از حضور یونگی در کنارش جاخورده بود و متوجه رفتارای یونگی نمیشد گفت:تو اینجا چیکار میکنی مگه نگفتم مراقب جونگ کوک باش درضمن چه حرفی
یونگی بدنش رو بیشتر به سمت تهیونگ مایل کرد و جواب داد:جونگ کوک...جونگ کوک یچیزایی رو فهمیده
تهیونگ با حالت خنثی گفت:جونگ کوک همه چیز رو میدونه چون خودم بهش گفتم نگران نباش
یونگی کلافه موهاش رو چنگ زد و گفت:منظورم اون نیست
تهیونگ با همون حالت گفت:پس منظورت چیه یونگی خستم حرفتو بزن
یونگی بدون وقفه گفت:یادت میاد چند ماه پیش توی انبار جوجوبار مردی که بهمون بدهکار بود و مهلت میخواست رو کشتی؟
تهیونگ که حرفای یونگی هیچ جذابیتی براش نداشت گفت:خب بعدش؟!
یونگی دستای خیس از عرقشو روی دستای تهیونگ گذاشت و گفت:اون...اون پدر جونگ کوک بوده
تهیونگ که سرجاش میخکوب شده بود رو به راننده فریاد زد:بزن کنار و بعد روبه یونگی گفت:درست حرف بزن ببینم چی میگی..یعنی چی که پدرش بوده مگه تو نگفتی تمام خانوادش مردن؟
یونگی جواب داد:گفتم ولی وقتی داشت با دوستش حرف میزد فهمیدم در اصل خانوادش به خاطر فقر طردش کردن به خاطر همین از بچگی پیش خانواده جیمین بزرگ شده و از زمان مدرسه کار میکرده تا بتونه پولدار بشه و خانوادشو پیدا کنه و باهاشون زندگی کنه اما تو بهش میگی که رئیس مافیایی و درباره قتلای اخیرت میگی و داخل حرفات از ادمی به اسم لی جئون مین حرف میزنی که من با یزره تحقیق فهمیدم لی جئون مین دوتا بچه داشته که یکی از بچه هاش رو رها میکنه تا با اون یکی بچش و همسرش زندگی نکبتشو بگذرونه که بر اثر اتش سوزی خونشون که کار خود بی خاصیتش بوده همسر و فرزندشو از دست میده و شروع میکنه به کار کردن برای ما و برای اینکه هویتشو پنهان کنه و به قولی زندگی جدیدیو شروع کنه پسوند (لی)به فامیلیش اضافه میکنه
تهیونگ که نمیتونست حرفای یونگیو هضم کنه دوباره رو به راننده با عصبانیت گفت:برو خونه...برو به سمت خونه احمقجونگ کوک که دیگه تحمل نقش بازی کردن رو نداشت وسایلش رو جمع کرد و با گذاشتن یک یادداشت از اون خونه برای همیشه رفت
توی تمام طول مسیر اشک میریخت برای اینکه حالا که یک نفر بود که عاشقش بود و مراقبش بود و خودشم اونو دوست داشت باید اینطوری میشد...خب اینم از این پارت🥲
نگران نباشین همه چیز به دست اونی که فکرشو نمیکنین درست میشه و یسری چیزا روشن میشه🙂
دوست داشتم پارتو طولانی تر بنویسم ولی خیلی کم حمایت میکنین واقعا ناراحت میشم😮💨
مراقب خودتون باشین❤️
خدافظ👋🏻🌸
YOU ARE READING
Maybe Heaven Maybe Hell(Completed)
Fanfiction_ولی عروسک تو هنوز جواب اعتراف منو ندادی قبول میکنی بشم صاحب قلب و تنت؟ +فکر میکنی اگر قبول نکرده بودم اجازه میدادم تنمو به فاک بدی؟ ______________ جونگ کوک پسر 21ساله ای که بخاطر نداشتن خانواده مجبور به کار کردن از سن کم شد و یروز وقتی داخل یه بار...