Pt.14/²⁵🐻💜🐰Heaven🌈

185 20 0
                                    

سلام🖐🏻
چطورین؟
بالاخره این پارت هم فرا رسید😁
دلیل اینکه نبودم این بود که آبله گرفتم😭
ولی الان بهترم و پارتارو آپ میکنم😊
بریم برای این پارت👈🏼

روز ها پشت هم و ماه ها سریعتر از اون سپری میشدن و کیم تهیونگ به دنبال واقعیت داستان پدر جونگ کوک بود
هرشب ویسی که جونگ کوک از روز هایی که باهم بودنو براش ارسال کرده بود گوش میداد و انرژی وصف ناپذیری میگرفت و هرشب و هروز مدام کار میکرد از اون طرف جونگ کوک کم‌کم داشت به زندگی عادیش بر می گشت حالا روزها به عنوان یک گارسون داخل رستوران کار میکرد و شب ها به عنوان بارتندر برای باری معروف که تازه افتتاح شده بود
تقریبا شش ماهی از جداییشون گذشته بود و جونگ کوک مثل یک مرده متحرک امور روزانشو میگذروند و شب ها به حرف هایی که مرد به اون زده بود فکر میکرد و فکر میکرد که چقدر راحت بازیچه دست یک ادم شده اما ظاهرشو خوب حفظ میکرد طوری که هیچکس متوجه حال بدش نمیشد حتی جیمین
هرازگاهی یونگی از طرف جیمین شرح حالی به تهیونگ میداد و تهیونگ هم خوشحال بود که پسر به زندگیش برگشته هم ناراحت بود که چطور بدون اون زندگیشو میگذرونه
جاناتان دوست قدیمی تهیونگ اون رو به بار خودش که تازه افتتاح شده بود دعوت کرد و تهیونگ محض تنوع دعوتش رو پذیرفته بود
شب خسته تر از همیشه به بار رفت و با خوش آمدگویی گرم دوستش روبه رو شد بعد از مستقر شدن و احوالپرسی دوستش روبه بارتندرکوچولویی که همه اونجا خرگوشک صداش میکردن دستش رو بالا برد و اشاره کرد که به سمت میز اونا بیاد بارتندر کوچولو به سمت میز دو مرد رفت و مثل همیشه با لبخندی که دندونای خرگوشیش مشخص بودن روبه جاناتان گفت:بفرمایید آقای جانگ چیزی میل دارین؟
تهیونگ که دقیقا تا اون موقع سرش رو بین دستاش گرفته بود با شنیدن صدای آشنایی ناگهان سرش رو بالا آورد و به پسر روبه روش که مثل قرار اول با چهره ای خندان چشمای کهربایی و اندامی فوق العاده ایستاده بود خیره شد
جونگ کوک یکدفعه لبخند روی لبهاش محو شد و فقط به چشمای مردی که شب هارو با آرامش کنارش صبح میکرد مردی که اون رو مثل الماس با ارزش می دونست و مثل پروانه ای حساس مراقبت میکرد نگاه کرد
هردو با نگاه کردن به هم خاطراتی که باهم گذرونده بودن رو به خاطر می اوردن و بی اختیار اشک از گوشه چشمهاشون سرازیر شد
مرد با دیدن اشک های جونگ کوک بی اختیار از جاش بلند شد و به سمت پسر رفت و طبق عادت با انگشت هاش گونه پسر رو پاک کرد و با هردو دستش صورت پسر رو قاب گرفت و چند لحظه ای محو اون دوتا کهکشانی که دلیل زندگیش بودن خیره موند
با سوال مرد به خودشون اومدن و از هم فاصله گرفتن
جاناتان:همدیگرو میشناسین؟
جونگ کوک رو به مرد با صدایی لرزون گفت:نه ابدا..ببخشید قربان میشه من امشب زودتر برم
مرد با دیدن حال پسر گفت:برو پسرم..مراقب خودت باش
جونگ کوک تعظیم نود درجه ای کرد و به سمت رختکن پا تند کرد تهیونگ بدون معطلی پشت سر جونگ کوک راه افتاد و گفت:باید حرف بزنیم
+ما باهم حرفی نداریم همه چی تموم شده
_من دارم باید بهم گوش بدی درضمن تو تمومش کردی من هنوز عاشقتم خواهش میکنم گوش بده
جونگ کوک با اشک هایی که حالا کل صورتشو شسته بودن به طرف مرد برگشت و گفت:بسه..بسه..بس کن..من تازه داشتم دوباره برمیگشتم به زندگی قبلیم من دیگه دوست ندارم اصلا از اولشم نداشتم
تهیونگ که یک کلمه از حرف های آخر پسر رو باور نمیکرد فاصله بینشون رو کم کرد و گفت:اصلا دوستم نداشتی؟واقعا؟انتظار که نداری بعد از اون همه خاطره باور کنم..باشه بهم ثابت کن که عاشقم نیستی کیم جونگ کوک
جونگ کوک ناگهان صورت مرد رو قاب گرفت و بوسه پر سر و صدایی روی لب های باریک مرد زد و دوباره به سمت رختکن رفت
تهیونگ با حس لب های پسر روی لب های خودش بهت زده به رفتن جونگ کوک نگاه کرد و بعد از چند لحظه که به خودش اومد به دنبال اون وارد رختکن شد و در رو پشت سرش قفل کرد به سمت جونگ کوک رفت و دستاشو گرفتو بالای سرش پین کرد و پایبن تنشو به پایین تنه پسر چسبوند تا نتونه حرکت کنه و بوسشون رو از سر گرفت
پسر کوچکتر که اول مقاومت میکرد حالا خودش هم به رقص لبهاشون روی هم کمک میکرد و اجازه داد زبون تهیونگ وارد دهانش بشه
با حس کم آوردن نفس ناله ای کرد و سعی کرد با فشار وارد کردن به پایین تنه مرد اون رو از خودش جدا کنه
تهیونگ که خودش هم نفس کم اورده بود به ناچار از پسر فاصله گرفت
داخل اتاقک رختکن فقط صدای نفس هاشون که حالا باهم هماهنگ شده بود به گوش میرسید تا پسر بزرگتر زبون باز کرد و گفت:باید باهام حرف بزنی
جونگ کوک که چشماش به خاطر گریه قرمز شده بود ولی رد خوشحالی توشون دیده میشد با پوزخند گفت:باشه حالا ولم کن
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و با تعجب به پسر خیره شد که جونگ کوک ادامه داد:گفتم که باشه..بی خیال دستام به خاطر کار درد میکنن ولشون کن
تهیونگ دستای پسرو ول کرد و روی مچ های دستش رو دونه به دونه بوسید و بعد با نگرانی گفت:متاسفم..حتما خیلی درد داره..متاسفم من همیشه باعث میشم درد بکشی
جونگ کوک دست هاش رو از دستهای مرد خارج کرد و اون رو کنار زد و روی نمیکمت پشت سرش نشست و گفت:خب چی میخواستی بگی..زود بگو امشب قول دادم با یونگی و جیمین برم سینما
تهیونگ با فکر به اینکه پسرش به رفیقش نزدیک تره تا به خودش تلخندی زد و شروع به حرف زدن کرد
تهیونگ:بزار از اولش شروع کنم
پدرت قبلا یه مغازه ابزار داشته و همراه برادر و مادرت داخل یک خونه قدیمی که پدرت خودش ساخته بود زنگی میکردن تا اینکه تو بدنیا اومدی
پدرت اون اوایل عاشقت بود اما رفته رفته وقتی فهمید هربچه ای خرج خودشو داره جریان فرق کرد واسه همین تصمیم میگیره تورو بزاره جلوی در یه پرورشگاه تا یه باری از رو دوش خودش برداره
به مرور زمان وقتی کاسبیش نمیچرخه دعواهاش با مادرت که هنوزم با غم از دست دادن تو کنار نیومده بود بیشتر میشه و مادرتو تهدید به مرگ میکنه و خب اجراشم میکنه
یه شب وقتی مادر و برادرت خواب بودن شیر گاز رو باز میکنه و از خونه میزنه بیرون صبح وقتی پستچی بسته ای براشون میاره زنگ درو فشار میده که خونه منفجر میشه و در عرض چند دقیقه همه چیز پودر میشه میره هوا
بعد آتیش سوزی رو طوری صحنه سازی میکنه که بتونه از بیمه پول بگیره
با پولش حسابی به سر و وضعش میرسه و فامیلیشو از جئون به لی جئون تغییر میده و میادو برای ما کار میکنه
اما کم کم با گذر زمان فهمیدم که داره اطلاعاتمونو به رقیبام میفروشه
وقتی فهمیدم پولی که سالها قبل ازم گرفته بود تا بدهیشو به بانک تسویه کنه رو بهونه کردم تا خودش استعفا بده ولی پرو تر از این حرفا بود و نرفت منم یروز وقتی اطلاعاتی که مربوط به خونوادم میشد رو به حراج گذاشته بود دیگه نتونستم ساکت بشینم و کشتمش ولی باور کن اگه میدونستم پدر توئه به هیچ عنوان چنین کاری نمیکردم
جونگ کوک که تا اون لحظه فقط داشت اشک میریخت و با ناباوری به حرف های مرد گوش میداد با صدای لرزون و چشمای ورم کرده گفت:باور نمیشه اون حرومزاده چطور همچین کاری با مادر و برادرم کرده ازش متنفرم ممنونم که کشتیش
و بعد به طرف مرد رفت و اونو بغل کرد و ادامه داد:ممنونم که اینکارو کردی و متاسفم که بدون اینکه توضیح بدم گذاشتمو رفتم آخه فکر میکردم تو تقصیر کاری
تهیونگ متقابلا پسر رو بغل کرد و همینطور که موهاشو نوازش میکرد گفت:میدونم ولی قول بده هیچ وقت دیگه اینکارو نکنی...و...خب...اون موقع واقعی گفتی که هیچ وقت تاحالا دوستم نداشتی؟
جونگ کوک سرش رو از سینه مرد جدا کرد و گفت:اوه نه به هیچ وجه من همیشه عاشقت بودم و عاشقت میمونم و بعد بوسه کوتاهی روی لب های مرد گذاشت
پسر بزرگتر حلقه دستش دور کمر جونگ کوک رو تنگ تر کرد و گفت:عروسک کاری نکن که فردا مجبور بشی مرخصی بگیری
جونگ کوک با شیطنت جواب داد:کی از مرخصی بدش میاد؟

به به چه پارتی بودا😊
دیدین باباش چه عوضی از آب در اومد😑
راستی از شخصیت جدید خوشتون اومد؟🤔
اگه نبود عمرا اینا حالا حالا ها بهم میرسیدنا😁
همونطور که معلومه پارت بعد پارت مورد علاقه شماست🤫
امیدوارم دوستش داشته باشین😘
مراقب خودتون باشین🤍
خدافظ👋🏻

Maybe Heaven Maybe Hell(Completed)Where stories live. Discover now