سلام🖐🏻
چطورین
بوک یک کا شد🥳
مرسییی از همگی بخاطر اینکه داستان رو دنبال میکنید و بهش عشق میدین😘
میدونم داستان قوی نیست و تقریبا همه چیز قابل حدسه اما سعی میکنم در آینده بهتر بنویسم البته با حمایت های شما🙏🏻🥰
خب بریم برای این پارت🌈🍒👈🏼
نگران نباشین من اصلا چیزی درمورد تعرض نمینویسم پس با خیال راحت بخونیدبه محض شنیدن صدای مرد از اعصبانیت در حال جوشش بود
با حالتی که دوست داشت مرد رو از پشت گوشی سلاخی کنه گفت:تو دیگه کدوم خری هستی؟ پسرم کجاست؟
▪︎فکر نمیکنی باید بهتر باهامون حرف بزنی اونم درست زمانی که مرگ و زندگی پسرت دست ماست
_دهن فاکیتو به کار بنداز و بگو چه کوفتی از جونم میخوای
▪︎مستر انقدر بداخلاق؟!..خب معلومه خودتو میخوام ولی میگما این پسر عاشق چیه تو شده که برای شنیدن صدات داره اینطور بال بال میزنه
تهیونگ با شنیدن این حرف مرد جوشش اشک رو درون چشماش احساس کرد اما حالت صداشو نگه داشت و گفت:کدوم گوری باید بیام؟
▪︎آدرسو برات میفرستم..یادت نره تنها بیای..و بهتره عجله کنی دوست پسر احمقت همین الانم حسابی داغون شده
_چطور جرئت کردی به پسر من دست بزنی؟!!..همتونو میکشم حرومزاده ها
▪︎بهتر نیست تو انتخاب کلماتت دقت کنی زندگی پسرت به تو بستس..فقط 48 ساعت وقت داری بیای اینجا اگر خودتو نرسونی پسر کوچولوت بعد از اینکه یه سرویس حسابی بهمون داد کشته میشه..اما نگران نباش قول میدم سرشو برات بفرستم تا بتونی باهاش وداع کنی
_اگه دستت بهش بخوره قول میدم کمترین کاری که باهات میکنم کشتنته قبلش یه دور جهنمو بهت نشون میدم آخه میدونی شیطان جاشو داده به من و من خوب میدونم با حیوون صفتایی مثل تو چیکار کنم
دیگه حرفی ردوبدل نشد و تلفن قطع شد
بعد از توضیح شرایط برای یونگی دست به کار شد تا نقشه ای بکشه البته قبلش یونگیو به زور دعوا و کتک فرستاد خونه چون دوست نداشت بهترین شب زندگیه رفیقشو خراب کنه حتی نمیدونست چرا نامه براش فرستاده بود
ساعتها میگذشت و تهیونگ تمام مدت درحال برنامه ریزی بود که چطور پسرشو از دست اون حرومزاده ها نجات بده نه غذایی میخورد و نه استراحت میکرد تماما خودشو وقف کار کرده بود چون زمان زیادی نداشت
بالاخره بعد از گذشت 24 ساعت از اتاق خارج شد و خودشو برای رفتن آماده کرد
همه افراد خونه رو صدا زد و ازشون خواست داخل سالن اصلی جمع بشن
روبه روی تک تک افرادی ایستاد که هرکدوم مثل عضوی از خانوادش بودن بعضیاشون حتی قبل از به دنیا اومدن خودش برای خانوادش کار میکردن
و مادرش در اون بین..نگاه مادرش از همه نگران تر بود چون میدونست قراره با چه چیزی روبه رو بشه
روبه افراد خانه ایستاد و با صدای رسایی گفت:همتون میدونید چه اتفاقی افتاده جونگکوک کسی که تمام زندگیه منه الان دست یه مشت حرومزادس من امشب قراره برای آزاد کردنش به جایی برم که نمیتونم بگم
اما ممکنه هیچوقت بر نگردم
میخوام اینو بدونید که از همتون بابت تمام این سالها متشکرم
میخوام از این به بعد هرطور به من خدمت میکردین به جونگکوک خدمت کنین
نزارین ناراحت بشه یا گرسنه بمونه ازش خوب مراقبت کنین
و بعد به سمت مدرش رفت و اونو تو آغوش کشید آروم زیر گوشش زمزمه کرد:مراقبش باش..قول بده خوب باهاش رفتار کنی
•نه من اینکارو نمیکنم اون قراره همسر آیندت بشه باید خودت ازش مراقبت کنی
بدون حرف دیگه ای از مادرش جدا شد و به سمت در رفت
قبل از رفتن برگشت و یکبار دیگه به خونه نگاهی انداخت خودش هم میدونست که امشب ممکنه واقعا برنگرده ولی ترسی نداشت همینکه پسرش رو سالم نجات میداد همین براش بس بود
سوار ماشین شد و از محوطه بیرونی خارج شد
آدرسی که براش فرستاده بودن حدودا 10ساعت با خونش فاصله داشت و باید تمام این 10 ساعت رو یکسره رانندگی میکرد
بالهره بعد از 10ساعت رانندگی طاقت فرسا به محل مورد نظر رسید
ظاهرا برای اوندنش آماده بودن چون به محض ایستادن ماشینش به سمتش اومدن و اسلحه بدست به داخل اون انبار نمور و تاریک بردنش
وقتی به محوطه اصلی رسید با صحنه ای که دید تقریبا داشت از حال میرفت
دستای پسرش رو وسط اون انبار با زنجیر بالای سرش بسته بودن
آثاری از ضرب و شتم روی بدن پسر به وضوح دیده میشد اما بیشترین چیزی که تهیونگ رو آزار میداد زخمی بود که روی گونه پسرش جا خوش کرده بود
اشتباه کرده بودن..نباید به صورت پسرش دست میزدن..صورت اون پسر درست شبیه چهره الهه های یونانی بود..درست مثل الهه ماه زیبا،درخشان،دلفریب و...
خواست به سمتش قدم برداره و تن پسر رو در آغوش بگیره چون به خوبی میدونست که بیهوش اما ترسی از اعماق وجودش میگفت که اون بدن درواقع یه پوسته خالیه
همینکه چند قدم به سمتش برداشت صدایی برای در آغوش گرفتنش منوقفش کرد
مردی که ظاهرا همون مرد پشت تلفن بود با پوزخند مضحکی اسلحه بدست به سمت تهیونگ اومد و گفت:کافیه یک قدم دیگه برداری تا سوراخ سوراخش کنم
_جراتشو نداری
▪︎میتونی امتحان کنی ویکی
_تو منو از کجا میشناسی؟چی از جونم میخوای؟
▪︎مگه میشه کسب تورو نشناسه..کیم تهیونگ رئیس مافیای کره..جذاب..ستودنی..ترسناک و پر قدرت
_خوشحالم که ازم میترسی
▪︎صبر کن هنوز حرفم تموم نشده مستر..مستر کیم به دلایلی که ظاهرا نامعلوم بود ولی الان معلوم شده به مدت یکسال از کارش فاصله گرفت البته معاملاتشو رها نکرد اما دیگه خودشو قاطیه کشتو کشتار نکرد آخه بیبیش از صدای شلیک اسلحه خیلی میترسه
اون قبل از اون یکسال معامله ای رو با فردی انجام میده که مبنی بر این معامله باید یه نفرو از سر راه برمیداشت اما اینکارو نکرد بجاش تصمیم گرفت بیبی بویشو بفاک بده
اما دیگه چه اهمیتی داره به هر حال الان قراره بری اون دنیا
تهیونگ کمی فکر کرد و تازه به یاد آورد که یکسال قبل با مردی به نام نیکلاس معامله ای رو انجام داده که اگر بتونه وزیر رو بکشه پول خوبی گیرش میاد اما تهیونگ اون پولو جلو جلو گرفته بود
درواقع اون شبی که برای اولین بار جونگکوک رو دید به اون بار رفته بود تا وزیر رو بکشه چون اونشب وزیر جلسه مهمی توی بخش وی آی پی داشت و اگر تندیس خدا جلوش قرار نمیگرفت مطمئنا الان تو خونش در حال خوردن قهوه عصرگاهیش بود ولی الهه ماه عوضی تر از اون حرفاس که برای آدما سرنوشت راحت و بدون دردسری رو رقم بزنه
با صدای قدم های فرد دیگه ای به خودش اومد
مرد درشت جثه ای بود که با یک سطل که محتویات داخلش آب بود به سمت پسرش میرفت بعد از اینکه چند قدمی پسر ایستاد با فرمان مرد آب رو روی سر جونگ کوک ریخت
جونگکوک به یکباره از جا پرید و بعد از نفس نفس زدن های مکرر سعی کرد به خودش بیاد کمی چشماش رو باز و بست کرد تا به نور عادت کنه و بعد این هیبت تهیونگ بود که جلوش نقش بست
اول فکر کرد داره خواب میبینه اما با حرف نیکلاس همزمان هم خوشحال شد و هم ناراحت
▪︎خب خب ببین اینجا چی داریم جونگکوک..این همون مردی نیست که بخاطرش داشتی دست یکی از افرادمو با دندونات جر میدادی؟
جونگکوک اما بی توجه به مرد رو به تهیونگ با دلتنگی که تو صداش موج میزد گفت:دلم برات تنگ شده بود
_منم همینطور عروسک
+فکر کردم هیچوقت نمیای
_مگه میشه جگر گوشمو بدست این عوضیا بسپارم
+خیلی اذیت شدم تقریبا دیگه داشتم ناامید میشدم که دیگه نمیای
_هیشش..دیگه تموم شد الان پیشتم
▪︎معذرت میخوام که وسط مکالمه عاشقانتون میپرم اما خیلی وقت نداریم
_ولش کن بره..منو میخواستی اومدم حالا ولش کن بره
▪︎حتما اینکارو میکنم
لحظه ای بعد برخورد جسم سنگینی رو به سرش احساس کرد و همه چیز تاریک شد
بعد از گذشت زمانی که حتی خودش هم نمیدونست چقدر گذشته بالخرا بهوش اومد وقتی خواست تکون بخوره و دستش رو به سر دردمندش بکشه متوجه شد که به صندلی بسته شده و طناب های زیادی بدنش رو احاطه کردند
نیکلاس کمی برای اجرای نقشش مردد بود انا به هر حال ارزششو داشت داغون کردن تهیونگ حتی از کشتنش هم براش لذت بخش تر بود
جلو رفت و روبه روی جونگکوک ایستاد و طوری که نظر تهیونگ رو به خودش جلب کنه گفت:حالا وقت نمایشه
تهیونگ که هنوز گیج میزد کمی چشماش رو روی هم فشار داد و باز کرد تا دیدش از تاری خارج بشه و لحظه ای بعد مرد رو درحالی که داشت دونه دونه دکمه های پیراهن پسر رو باز میکرد دید
با صدای آکنده از خشم داد زد:حرومزاده بهش دست نزن
هرچه تلاش کرد خودش رو از اسارت بند ها رها کنه موفق نشد از اونطرف جونگکوک رو میدید که چطور اشک میریخت و با صدای گرفته به مردی که داشت لباسهاش رو میدرید التماس میکرد..دستوپا زد..فریاد زد اما هیچ فایده ای نداشت مرد قدرت جسمانی بیشتری نسبت به خودش داشت
زمانی که لباس از تنش خارج شد احساس کرد این پایان کاره چون حتی اگه از این مهلکه نجات هم پیدا میکرد قطعا خودش رو به خاطر لمس های مرد با اسید میشست
نیکلاس که از فریاد های هردوشون نهایت لذت رو میبرد قبل از اینکه دستش رو به شلوار پسر برسونه ایستاد و طوری که دو پسر رو مخاطب قرار بدا گفت:بیخیال این خیلی هیجان انگیزه..تنها کسی کا اینجا ناراحته شمایین نه؟به جز شما کس دیگه ای اعتراض داره؟
÷من اعتراض دارم..البته به زنده موندنت حروم زادهبعله قهرمان داستان وارد میشود😄
دیگه چیزی تا پایان فیک نمونده امیدوارم تا این لحظه از فیک لذت برده باشین🤗
دوستتون دارم🤍
مراقب خودتون باشین🙏🏻🍒
خدانگهدار👋🏻🌈
YOU ARE READING
Maybe Heaven Maybe Hell(Completed)
Fanfiction_ولی عروسک تو هنوز جواب اعتراف منو ندادی قبول میکنی بشم صاحب قلب و تنت؟ +فکر میکنی اگر قبول نکرده بودم اجازه میدادم تنمو به فاک بدی؟ ______________ جونگ کوک پسر 21ساله ای که بخاطر نداشتن خانواده مجبور به کار کردن از سن کم شد و یروز وقتی داخل یه بار...