سلااااام
وای ببینین کی از غار اومده بیرون🙂درسته مونچری همیشه خسته😁
خب بریم برای این پارت 👈🏼با چهره ای که روبه روش دید به طور کامل سرجاش میخکوب شد اما بعد از هول داده شدنش به داخل اتاق توسط پسربزرگتر به خودش اومد و تهیونگ که از سر حالی پسر تعجب کرده بود باصدای بمش که الان بم تر هم شده بود لب زد :عجیبه همیشه بعد از خوردن اون همه الکل اینقدر سرحالی؟!
جونگ کوک که هنوز شرایط رو هضم نکرده بود با حالتی اعتراضی و متعجب گفت:واقعا الان این مهمه!خیلی ببخشینا ولی شما کی هستین؟ من کجام؟
تهیونگ که از این حالت پسر خوشش اومده بود با قدم هایی که به سمتش برمیداشت اون رو به دیوار چسبوند و با گذاشتن یه دستش روی کمر جونگ کوک و حلقه کردن دست دیگش دور ران پسر اون رو به حالتی دراورده بود که جونگ کوک اصلا ازون راضی نبود و برعکس تهیونگ عاشق این پوزیشن شده بود
خیلی اروم سرش رو نزدیک گوش پسر کرد و با تن پایینی گفت:من از استعدادت خبر دارم بانی کوچولو!!
جونگ کوک منظور حرف مرد رو فهمیده بود اما برای اینکه به سوالاتش جواب نده میخواست اون رو اذیت کنه
خیلی سریع گفت: متوجه حرفاتون نمیشم مستر محترم اگه میشه لطفا کمر و پای منو ول کنین واقعا خوشم نمیاد کسی به بدنم دست بزنه...
تهیونگ که کاملا متوجه شده بود که پسر داره طفره میره دستش دور کمر کوکی رو محکمتر کرد و با رها کردن نفسش داخل گردن پسر باعث شد که پسر شونه هاش رو جمع کنه و تهیونگ که از این حرکت خوشش اومده بود مستقیم به دوتا تیله مشکی روبه روش زل زد و گفت :واقعا چثه کوچیکی داری فکر میکنی بتونی منو هندل کنی؟....
جونگ کوک که از خجالت گونه هاش سرخ شده بود سعی کرد سرش رو پایین بندازه که با حرکت ناگهانی پسر بزرگتر سرش محکم سرجاش موند و دست پسر بود که اون رو ثابت نگه داشته بود.....
با صدا زده شدنش توسط مادرش از پسر فاصله گرفت و به سمت در رفت و با بازکردن در با مادرش که زودتر از روزهای دیگه بیدار شده بود روبه رو شداونرو به بغل کشید و با بوسیدن سرش ازش فاصله گرفت و به سمت پسر کوچکتر رفت و مچ دستش رو گرفت و به سمت مادرش برد..
مادرش که تا الان فکر میکرد پسر عزیزش یک دختر رو به خونه اورده با دیدن پسر روبه روش بهت زده به هردوشون نگاه کرد
تهیونگ خیلی سریع و ساده جونگ کوک رو معرفی کرد و باعث شد که مادرش از شدت تعجب دهنش باز بمونه
تهیونگ:خب مامان ایشون....این جونگ کوکه کسی که قراره نوه هات رو به دنیا بیاره!!!!
جونگ کوک که از دیشب به جز الکل چیز دیگه ای نخورده بود با شنیدن این حرف بیشتر تعجب کرد ناگهان چشماش سیاهی رفت و به زمین افتاد
آخرین چیزی که قبل از بیهوش شدن شنید صدای پسر بزرگتر بود که با فریاد به بادیگارد ها میگفت که اگر برای این پسر اتفاقی بیافته باید منتظر از دست دادن سرشون باشن....
----------------------------------------به محض بازکردن چشماش به مستری که با نگرانی دستاش رو به هم میمالید روبه رو شد و با چند بار پلک زدن تاری که پیش چشمش بود رو از بین برد و با گذاشتن دست هاش دوطرف بدنش به حالت نیم خیز نشست
تهیونگ با بهوش اومدن پسر و خوب بودنش نفس راحتی کشید و کنار پسر روی تخت نشست و انگشت هاش رو داخل موهای پسر فرو برد و مشغول نوازش موهاش شد
جونگ کوک که از اتفاقات صبح تا الان هنوز هم گیج بود دست پسر بزرگتر رو از موهاش خارج کرد و میون دو دستش گرفت و با بی حالی لب زد :مستر میشه لطفا بگی اینجا کجاست ؟چرا منو اوردی اینجا؟اصلا شما کی هستین که اسم منو میدونین و......با صورتی که حالا از خجالت سرخ شده بود ادامه داد:و از استعدادم خبر دارین؟
تهیونگ که عاشق حالت بی دفاع و معصوم پسر شده بود دست دیگش رو روی دستای جونگ کوک گذاشت و آروم و مهربون گفت:بعد از خوردن صبحانه برات توضیح میدم خرگوش کوچولو
جونگ کوک با حرف پسر و یاد آوری شب گذشته دستش رو روی شکمش گذاشت و با تکون دادن سرش به پسر بزرگتر تایید داد
پسر بزرگتر تک خنده ای کرد و سینی صبحانه رو روی تخت گذاشت و درتمام مدتی که جونگ کوک صبحانه میخورد لحظه ای ازش چشم برنداشتخب امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه 🌈
سخنی نیست😘
کامنت و ووت فراموشتون نشه 🙏🏻
تا پارت بعد مراقب خودتون باشین💜
خدافظ👋🏻🌸
YOU ARE READING
Maybe Heaven Maybe Hell(Completed)
Fanfiction_ولی عروسک تو هنوز جواب اعتراف منو ندادی قبول میکنی بشم صاحب قلب و تنت؟ +فکر میکنی اگر قبول نکرده بودم اجازه میدادم تنمو به فاک بدی؟ ______________ جونگ کوک پسر 21ساله ای که بخاطر نداشتن خانواده مجبور به کار کردن از سن کم شد و یروز وقتی داخل یه بار...