سلام
درخدمتتونم بازم با پارت جدایی🥲
بریم برای این پارت👈🏼🌈جونگ کوک وقتی به خونش رسید وسایلشرو همینطور دم در رها کرد و روی تخت ولو شد و شروع کرد به گریه کردن اونقدر گریه کرد تا از حال رفت....
تهیونگ وقتی به خونش رسید با عجله به سمت اتاقشون رفت و با ندیدن جونگ کوک اونجا شروع به گشتن داخل تمام جاهای اتاق کرد تا با تکه کاغذ روی میز مواجه شد
اون رو برداشت و متوجه شد که جونگ کوک اونو تنها با گذاشتن یک تکه کاغذ و نوشتن یه یادداشت ترک کرده
از پله ها پایین اومد و از تمام خدمتکار ها و افرادش سراغشو گرفت اما هیچکدومشون از رفتنش با خبر نشده بودن
به همراه یونگی دوباره سوار ماشین شد و به سمت جایی که حدس میزد جونگ کوک رفته رفت
داخل ماشین مدام به کاغذی که روش نوشته بود (متاسفم ما به درد هم نمیخوریم لطفا دنبالم نیا)نگاه میکرد و قطره های اشک کم کم داخل چشماش نقش می بستن
وقتی به جلوی ساختمان خونه جونگ کوک رسید با عجله از ماشین پیاده شد و بدو بدو به سمت واحدی که جونگ کوک زندگی میکرد رفت بدون لحظه ای تامل در زد اما جوابی نگرفت چندین بار در زد اما هیچ...
سرش رو به در تکیه داده بود و مشت هاش رو نثار در میکرد دیگه طاقتی براش نمونده بود و اشکاش انگار جاشون تنگ بود توی حدقه چشماش
جونگ کوک که از چشمی در دیده بود که تهیونگ پشت دره تمام مدت پشت در نشسته بود و همراه با تهیونگ اشک میریخت و تهیونگ با هر تقه به در و جواب نگرفتن تکه ای از قلبش کنده میشدتا شب جلوی در خونش نشست تا اینکه صدایی از اون طرف در به گوشش خورد بلند شد و دوباره شروع کرد به در زدن
اینبار با چشمای اشکی و صدای لرزون گفت: داری نادیده م میگیری همه وجودم ...باهام حرف بزن ...التماست میکنم
جونگ کوک از پشت در با صدای گرفته حاصل از گریه زیاد گفت:از اینجا برو...شب شده...بروتهیونگ که بالاخره صدای جونگ کوک رو شنیده بود اشکاش رو پاک کرد و گفت:من در شب زیست را از تو آموختم معشوقم حالا بخاطر شب بودن طردم میکنی
جونگ کوک بخاطر حرف های مرد آب می شد و میچکید اما فاصله ای که بینشون بود بیش از یک در بیش از یک صدا بیش از اشک هاشون بود...
تهیونگ تمام شب رو اونجا موند به امید اینکه جوابی از یار بی وفاش بگیره که قلب شکستشو آروم کنه...بالاخره پرده تاریکی ناراحتی کنار رفت و گرمی آفتاب به چشمایی که تا صبح گریسته بودند تابید...
جونگ کوک به خیال اینکه تهیونگ رفته از خونه خارج شد اما اون رو بی هوش کف زمین دید میخواست همینطور بی تفاوت از کنارش ردشه که قلبش اجازه نداد
داخل خونه رفت و پتویی آورد و بدون اینکه مرد بیدار بشه پتو رو روش کشید و رفتتهیونگ با صدای یونگی که میگفت(بیدارشو کل شبو اینجا بودی مرد) بیدار شد و با دیدن پتویی که به وضوح بوی اونتوس میداد با ترس و نگرانی پرسید:اون کجاست؟
یونگی به مرد کمک کرد تا از روی زمین بلند شه و گفت:رفته ولی میدونم کجا و بعد با دست به سمت در خروجی اشاره کرد
تهیونگ بعد از نشستن داخل ماشین روبه یونگی گفت:خب...بگو دیگه....کجا رفته؟
یونگی ظرف غذایی به سمت تهیونگ گرفت و گفت:بخور خبر دارم از دیروز لب به چیزی نزدی...نگران نباش رفته خونه جیمین جای دیگه ای رو نداره بره
تهیونگ ظرف غذارو پس زد و با ناراحتی گفت :ولی من عمارتومو بهش دادم...قلبمو تنمو بهش دادم
وقتی به خونه جیمین رسیدن یونگی اول رفت و زنگ درو زد جیمین از چشمی در نگاه کرد با دیدن یونگی روبه جونگ کوک گفت:خرگوشک یونگیه اجازه میدی بیادتو؟
جونگوکوک با تکون دادن سرش به چپ و راست مخالفت کرد و دوباره سرش رو روی زانوهای بغل شدش گذاشت
جیمین از خونه بیرون رفت وناراحت سلامی به یونگی کرد
یونگی با دیدن چهره ی ناراحت جیمین اون رو به آغوش کشید و بعد از بوسیدن و بوییدن موهاش گفت:بابونه حالش چطوره؟
جیمین همونطور که سرش رو سینه مرد بود گفت:خیلی بده...از وقتی اومده همش یه گوشه نشسته و حرف نمیزنه و فقط گریه میکنه یونگی به رئیست بگو یه کاری بکنه وگرنه اون از بین میره
یونگی جیمین رو از خودش جدا کرد و شونه هاشو گرفت و گفت:چطوره اجازه بدیم باهم صحبت کنند هوم؟!
جیمین شونه ای بالا انداخت و باشه ای گفت و به تهیونگ اجازه داد بره داخل و خودش و یونگی داخل ماشین منتظر موندن
تهیونگ وقتی وارد خونه شد پسر رو دید که سرش رو روی پاهاش گذاشته و چشماشو بسته و اشک میریزه به سمتش رفت و شروع به ناز کردن موهاش کرد
جونگ کوک با حس بوی آشنایی یکباره چشماش رو باز کرد و با چهره ی ناراحت و درمونده مرد روبه رو شد سریع ازش فاصله گرفت و گفت:بهت گفتم دنبالم نیا...ببین من واقعا دوست ندارم تمام مدت داشتم نقش بازی میکردم
تهیونگ دست های پسر رو گرفت و گفت:اگه واقعا دوستم نداری پس چرا داری گریه میکنی چرا غمو مهمون قلب کوچیکت کردی میدونم که فهمیدی من چیکار کردم اما خواهش میکنم فقط به حرفام گوش بده بعد اگه خواستی منو بزن منو بکش ولی باهام حرف بزن این تنها راه نجات منه جونگ کوک
جونگ کوک دست هاش رو از میون دستای مرد بیرون کشید و به سمت در رفت و گفت:برو بیرون همین الان...دیگه یلحظه ام نمیخوام صداتو بشنوم مستر کیم
تهیونگ با چشمایی که مثل ابر میباریدن از جاش بلند شد و به سمت در رفتو روبه روی جونگ کوک قرار گرفت و گفت:عوض شدی..خیلی عوض شدی..تو..تو عروسک من نیستی..لطفا عروسکمو بهم برگردن بشو همون جونگ کوک قدیم
جونگ کوک با عصبانیت و ناراحتی جواب داد:درسته عروسک خیمه شب بازیت مرده بهتره یکی دیگه رو برای خودت پیدا کنی و مرد رو به بیرو هل داد و درو بست و گریه هاشو از سر گرفت
تهیونگ اما اینبار خسته تر از همیشه به داخل ماشین برگشت و روبه جیمین گفت:مراقبش باش و از طرف من شبها ببوسش
و بعد به خونه برگشت و اونروز و روزهای دیگه رو توی تخت سپری کرد به امید اینکه معجزه ای اتفاق بیافتهجیمین کنار جونگ کوکی که داشت از پنجره به آسمون گریون نگاه میکرد نشست و گفت:به چی فکر میکنی؟
جونگ کوک بدون اینکه نگاهش رو از آسمون بگیره گفت:روزی که من بدنیا اومدم بارون می اومد و همه فکر میکردند از خوش قدمیه منه ولی نمیدونستند که حتی خداهم داره برای سرنوشت من گریه میکنه...اون شبا حال هیچکس خوب نبود حتی حال آسمون
همه به دنبال خیالی شیرین بودن که بتونن خودشون رو درش غرق کنن....خب اینم از این پارت🥺
فقط یک پارت دیگه جریان جداییشون هست و بعد از اون همه اتفاقایی که شما دوست دارین میافته پس نگران نباشین🤗
دوستتون دارم❤️
مراقب خودتون باشین🤍🌈
خدافظ🌸
YOU ARE READING
Maybe Heaven Maybe Hell(Completed)
Fanfiction_ولی عروسک تو هنوز جواب اعتراف منو ندادی قبول میکنی بشم صاحب قلب و تنت؟ +فکر میکنی اگر قبول نکرده بودم اجازه میدادم تنمو به فاک بدی؟ ______________ جونگ کوک پسر 21ساله ای که بخاطر نداشتن خانواده مجبور به کار کردن از سن کم شد و یروز وقتی داخل یه بار...