پارت سیزدهم (بخش اول): داری زندگیمو به هم میریزی!
همه چیز برای جونگکوک از زمانی که اون اتفاق افتاد، رنگ و بویی عجیب گرفته بود. هیت شدن امگایی که جونگکوک میدونست به هیچ وجه نباید بهش دست بزنه، درست کنارش!
وقتی روی تختش دراز کشیده بود و با گذاشتن ساعدهاش زیر سرش، به سقف خیره شده بود؛ به این فکر میکرد که چقدر همه چیز پیچیده و غیر واقعی به نظر میرسه.
آلفا داشت روزهای آخرش رو توی این خونه میگذروند. قرار بود به یک آپارتمان بزرگتر و سالمتر از اینجا نقل مکان کنه.
و بخش بزرگی از پولش رو به خاطر وجود جیمین به دست آورده بود که درواقع، با خودش عهد کرده بود که این آخری باشه. همونطور که به جیمین هم گفته بود، قرار نبود اینکارو ادامه بده!
جیمین!
چهار روز گذشته بود.
از یکی از سختترین روزهای زندگی آلفا، چهار روز گذشته بود و جونگکوک هیچ خبری از امگا نداشت.به خوبی اون لحظات رو به یاد میآورد. طوری که در اوج تحریک شدگیش، جیمین رو به زور توی ماشین نگه داشته بود تا لیسا از راه برسه.
بعد هم در عرض کمتر از پنج دقیقه، امگای دختر اونجا بود!** فلش بک **
~ "جونگکوک!"
وقتی رو برگردوند به سمت صدا، اول با لیسا و بعد با نامجونی که صداش زده بود رو به رو شد!
- "هیونگ؟"
انتظار نداشت اون دو نفرو با هم ببینه. لیسا خیلی سریع خودشو بهش رسوند و با نگاه کوتاهی به داخل ماشین، سمت جونگکوک برگشت.
• "اوضاعش چطوره؟"
جونگکوک سعی کرد خودش رو از شوکهایی که بهش وارد شده دربیاره تا بتونه جواب دخترو بده.
- "خوب نیست. کامل وارد هیتش شده..."
لیسا به خوبی میتونست بوی شدید عسل رو حتی توی هوای آزاد حس کنه. اینکه جونگکوک و نامجون اونجا حضور داشتن اصلا خوب نبود.
YOU ARE READING
BitterSweet | KookMin
Random~ تلخ شیرین [درحال آپ] جیمین از اینکه به اون مهمونی رفته بود، پشیمون بود. وقتی با اون آلفای اخمو برخورد کرد حتی پشیمونترم شد. اما چی میتونست به مزخرف بودن اون شب اضافه کنه؟! حتی نمیتونست حدس بزنه وقتی تصمیم گرفت توی اون دوربین عکاسی که پیدا کرده بو...