پارت پانزدهم: احساسات
جونگکوک پسر سختکوشی بود. تمام زندگیش برای رسیدن به هدفهاش تلاش کرده بود و میخواست توی کارش موفق باشه. شاید خیلیای دیگه هم همینطور باشن؛ اما این پسر با خیلی چیزها جنگیده بود.
از وقتی پا به سئول گذاشت، باید با کوچیکترین موارد دست و پنجه نرم میکرد و گلیم خودشو از آب بیرون میکشید. درسته، این انتخاب خودش بود.
همه چیز بعد از اینکه با اون آدم آشنا شد، تغییر کرد. یه پیشنهاد خوب اتفاق افتاد و جونگکوک نتونست ازش بگذره؛ احتمالا اشتباهش هم همین بود.
طی یکسالی که جیمین رو تعقیب کرد و از خیلی چیزهای زندگی اون پسر با خبر شد، احساسات مختلفی رو تجربه کرده بود. اگه با خودش روراست میبود؛ همون ماههای اول از کارش پشیمون بود اما دیگه کاری از دستش برنمیاومد.
مسئله فقط فهمیدن جیمین یا آسیب دیدنش نبود؛ جونگکوک نمیتونست چیزی به کسی بگه چون میترسید. شاید عجیب به نظر برسه اما آلفا واقعا از به هم ریختن زندگیش میترسید.
روزی که جلوی روی پدرش ایستاد و تصمیم گرفت یک بار برای همیشه از هدف زندگیش براش بگه؛ روزی که دیگه نخواست خودش یا والدینش رو گول بزنه و به رشتهای بچسبه که هیچ علاقهای بهش نداشت؛ اون روز بعد از دیدن چشمهای پدرش که داد میزدن چطور قلبش شکسته، جونگکوک تصمیمش رو گرفت. نمیتونست همون آدم قبل بمونه و برگرده خونه! باید بهشون ثابت میکرد که میتونه توی چیزی که واقعا دوست داره، موفق باشه.
توی اتاقش و تنهاییای که چند سالی میشد همراهش بود، مشغول ادیت عکسهای جدیدش بود. حین جابجایی غذاهای رستوران، سر راهش گاهی میتونست چند دقیقهای توی خیابون عکاسی کنه.
احتمالا چند روز دیگه که حقوق ماهانهشو گرفت، از کار توی رستوران استعفا بده. هندل کردن همزمان تمام کارهایی که داشت خیلی سخت شده بود و برای اسباب کشی هم نیاز به زمان خالی داشت.
از طرفی، نامجون باهاش صحبت کرده بود و میخواست که زودتر قرارداد ببندن. در این صورت اون تبدیل میشد به عکاس رسمی شرکت هِتا و دیگه نیاز چندانی به حقوق ناچیز پِیک بودن پیدا نمیکرد.
YOU ARE READING
BitterSweet | KookMin
Random~ تلخ شیرین [درحال آپ] جیمین از اینکه به اون مهمونی رفته بود، پشیمون بود. وقتی با اون آلفای اخمو برخورد کرد حتی پشیمونترم شد. اما چی میتونست به مزخرف بودن اون شب اضافه کنه؟! حتی نمیتونست حدس بزنه وقتی تصمیم گرفت توی اون دوربین عکاسی که پیدا کرده بو...