پارت سی و دوم: اون باید اینجا باشه!
آلفا پاشو از اون اتاق بیرون گذاشت و با مردی روبهرو شد که توقع نداشت اونجا ببینتش. هوسوک با چهرهای نگران کنار یک افسر پلیس ایستاده و منتظرش بود.
حالت صورت هوسوک رو خوب میشناخت. هرموقع حس میکرد مقصره، اینطور نگاهش میکرد. البته که اینبار رگهی سرزنشکنندهای توی نگاهش بود که یونگی متوجهش شد.
و آلفا با اینکه خشم زیادی از پسر بتا داشت، با دیدنش فهمید که واقعا دلتنگش بوده.
جلو رفت تا وسایلش رو از سرباز تحویل بگیره. حتی دلش برای موبایل و کلیدهاش هم تنگ شده بود. اونارو توی جیب شلوارش گذاشت و مراحل بعدی رو هم طی کرد.
در آخر هم عمدا هوسوک رو نادیده گرفت و از کنارش رد شد. از افسر پلیس تشکر کرد و با قدمای تند از ایستگاه پلیس بیرون زد.
× "یونگی!"
هوسوک صداش زد اما آلفا متوقف نشد.
× "یونگ یه دقیقه وایسا!"
پسر بتا دنبالش دوید و جلوی مرد قرار گرفت. اون قصد نداشت بایسته و بهش گوش بده اما هوسوک مجبورش کرد.
یونگی با چهرهای بیحس پرسید: "چیه؟"
× "چرا اینطوری میکنی؟"
= "دلیلش واضح نیست؟"
واضح بود. برای همینم هوسوک سکوت کرد و نگاهش رو دزدید. یونگی حق داشت که از دستش عصبانی باشه.
هوسوک یه تصمیم مهم گرفت و باعث شد یونگی دو ماه و نیم توی بازداشتگاه بگذرونه. این اتفاق قطعا روی دوستیشون هم تاثیر میذاشت.
** فلش بک: دو ماه و نیم قبل **
نفس نفس زنان خودشو به افسر پلیسی که پشت پیشخوان نشسته بود، رسوند.
× "جناب سروان من دنبال مین یونگی میگردم، گفتن آوردینش اینجا!"
افسر که یه مرد جوان بود، بدون اینکه سرشو بالا بیاره جوابش رو داد.
_ "بازداشت شده."
هوسوک بالاخره تونست نفسهاشو تنظیم کنه. از وقتی این خبرو شنید، با عجله خودشو به اینجا رسوند و انقدر عجله کرد که حتی یادش نیست در خونهاشو خوب بسته یا نه!
VOUS LISEZ
BitterSweet | KookMin
Aléatoire~ تلخ شیرین [درحال آپ] جیمین از اینکه به اون مهمونی رفته بود، پشیمون بود. وقتی با اون آلفای اخمو برخورد کرد حتی پشیمونترم شد. اما چی میتونست به مزخرف بودن اون شب اضافه کنه؟! حتی نمیتونست حدس بزنه وقتی تصمیم گرفت توی اون دوربین عکاسی که پیدا کرده بو...