Part 13 - You Are Ruining My Life! (2)

420 118 139
                                    

پارت سیزدهم (بخش دوم): داری زندگیمو به هم می‌ریزی!

Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.

پارت سیزدهم (بخش دوم): داری زندگیمو به هم می‌ریزی!

شدت آورتینک جیمین داشت بیشتر میشد که صدای باز شدن در تراس رو شنید و چند لحظه بعد، یونگی کنار دراز کشید.

آلفا طوری خوابید که جیمین بتونه سرشو روی سینه‌اش بذاره و دستشو دور شکم و کمرش حلقه کنه. خودش هم دستشو روی بازوی مو صورتی گذاشت و نفس راحتی از حس خوبی که آغوششون بهش میداد، کشید.

+ "همه چی خوبه؟"

= "آره چطور؟"

+ "انگار با عصبانیت با تلفن حرف میزدی."

هر دو بدون اینکه نگاهشون به هم باشه حرف میزدن. بعد از مدت‌ها این آغوش برای یونگی حکم درمان رو داشت اما برای جیمین حس عذاب وجدان خفیفی رو بوجود آورده بود.

= "نه چیزی نیست، یکی از دوستام بود."

جیمین با لحنی که مشخص بود از جوابش راضی نیست گفت: "هوسوک؟"

از اینکه اسم اون بتا رو بیاره هم خوشش نمی‌اومد. هنوز اون پارتی رو فراموش نکرده بود.

= "نه... چرا یه بارم بیخیال کنجکاویت نمیشی؟"

حرف یونگی، جیمین رو به سکوتی طولانی وادار کرد. سکوتی که نشون میداد اصلا اون لحنو دوست نداشته؛ اما حتی حوصله‌ی بحث کردن هم نداشت.

+ "ببخشید..."

امگا خسته بود؛ برای همین هم اینو گفت تا چیزی رو کِش نده.
بعد از چند ثانیه، یونگی متعجبش کرد.

= "نه من معذرت می‌خوام نباید اینطوری می‌گفتم."

جیمین سرشو بالا آورد و به آلفا نگاه کرد.

= "همه چی خوبه. بجز اینکه دلم برات تنگ شده بود هیچ اتفاقی نیوفتاده..."

یونگی با نگاه کردن به چشمای پسر کوچیک‌تر گفت و دسته‌ای از موهای صورتیش رو کنار زد.

جیمین دچار دوگانگی شده بود. توی اون لحظه به خیلی چیزها فکر میکرد و نمی‌دونست باید چه جوابی بده. زبونش با دروغ گفتن هم قهر کرده بود.

فقط تونست لبخند کمرنگی بزنه. خواست دوباره به همون حالت قبلی سرشو بذاره. دلش می‌خواست فقط همونطور بخوابه و هیچ حرفی نباشه.

BitterSweet | KookMinTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon