🍷به آنچه خواهید خواند این پارت توجه کنید قسمت های سد داستان داره شروع میشه🍷
متن چک نشده
مرکز قصر اصلی اتاق وزیر اعظم
بر خلاف این چند روز و با حفظ صورت پر از شوقش برای القا نکردن هیچ حسی از کسلی و بدعنق بودنش با قاشق برنجی و ساده ذره ذره از حریره ی بادامش رو میخورد و کاملا خوشحال از اینکه جیمین در کنار نامجون جای گرفته تا تهیونگ بتونه نزدیک و کنار هوسوک بنشینه لبخندی پیوسته روی لب هاش نشسته بود
میزه ساده و کوچیکی که از جنس چوب کاج بود و به خوبی افراد جمع شده در اطرافش رو با صمیمیت در کنار هم زنجیر وار و نزدیک بهم جای داده بود....سوای غذاهای زیبایی که همیشه به دستور نولجی به اتاق ته جانگ فرستاده میشدند امروز به علت میهمان داشتن ته جانگ ظروف بر روی میز کمی فشرده قرار گرفته بودند
ته جانگ که از بطن ورود تهیونگ به اتاقش متوجه رفتار های دلخورانه ی پسرش شده بود......تحمل این حال جسمی و روحی تنها فرزندش قلبش رو در سینه اش میفشرد قبل ازدصرف شام و با بهانه ی سر زدن به نولجی به اقامتگاه پادشاه رفته بود تا کمتر از دیدن حال و روز تهیونگ رنج ببره
نامجون هم قبل از شام به عنوان یکی از فرماندهان اصلی جنگ به جلسه ای در رابطه با روش های استراتژیکی در مورد جنگ فراخوانده شده بود جمع گرم اون سه رو ترک کرده بود تا به جلسه ای که هوسوک و جیمین هم با عذر اینکه کمی با تاخیر خودشون رو میرسونن بره
جیمین با گذاشتن پیازچه های کوهی بخار پز شده بر روی کاسه ی برنج هوسوک با لبخندی که به چهره ی برادرش زد در نهایت سادگی به آرومی گفت
_سبزیجات بیشتری بخور برادر اخیرا اصلا به غذا خوردنت اهمیتی نمیدیلبخندی به صورت مهربون و شیرین برادر کوچکترش زد و با دلخوری پرسید
_چرا با درخواست خاندان مین برای اعزامت به جنگ مخالفتی نکردی جیمینچشم هاش کمی مضطرب ازجنگ پیش روشون لرزید اما با حفظ چهره اش با منطقی ترین لحن برادرش رو توجیح کرد
_ما در شرایط سختی قرار داریم اگه به خاطر این موضوع اعتراضی میکردم خاندان مین دلیلی تقریبا منطقی برای دردسر تراشی پیدا میکردن پس با موافقتم آتیش احتمالی فتنه ی گیوجین رو خاموش کردم سوکصدای خنده های آروم و تحسین آمیز هوسوک به آرومی در فضای اتاق پیچید.....سری از درایت برادرش تکون داد و با نگاهی پر از شوق به جیمین با تاکید شروع به صحبت کرد
_با اینکه جنگجوی قابلی هستی اما فراموش نکن حتی موقع خواب هم چشم روی هم نزاری چون دشمن های ما فقط در سپاه مقابل نیستن جیمین بلکه اونها در بین سپاهیان خود ما هم به وفور پراکنده انبا تکون دادن دستش به نشونه ی آسودگی با لبخند قاشقی از برنج رو به سمت دهنش برد و با لپی پر به زور کلمات رو ادا کرد
_نگران من نباش منم سیاست های خودمو دارم
YOU ARE READING
DARK OMEGA
Fanfictionمینی فیک امگای تاریک🖤 کاپل:کوکوی🖤 ژانر:امگاورس🖤انگست🖤ازدواج اجباری🖤اسمات🖤 نویسنده:نور🖤 _ازت توقع ندارم منو به اندازه تنها فرزندت دوست داشته باشی یا تمام گذشته رو فراموش کنی اما بهم لطف یک شانس دوباره رو بده امگای من _به نظرت یه پیاله ی شکسته...