دو هفته تاخیر به علت نرسوندن شرط ها بود🦋
پارت طولانیه خستگیم رو با کامنت هاتون رفع کنید🦋
شرط آپ پارت بعد برای سه شنبه ۲۰ نفر فالوو🦋
پارت ها طولانی تر شده پس با کامنت بهم انگیزه بدین🦋
متن چک نشده
خوابگاه لونا قصر جنوبی
با لذت از نرمی پوستِ سپیدِ دخترش بر اثر لغزاندنِ انگشت هایِ کشیده اش بر روی لُپ های تُپلِ نوزادش، به اصواتِ عجیب و جدیدی که به فضایِ همیشه ساکت اتاقش مضاف شده از اعماق وجودش لبخندی پهن زد
با متمایل شدن دهانِ و لب هایِ سرخِ نوزاد به سمت انگشت هاش به قصدِ مکیدن فورا دستش رو عقب برد،طوری غر غر کنان خیره به چشم هایِ دو رنگِ خاکستری مشکی دخترش غر زد که باعث خنده دایه دخترش و هه را شد
_آه مگه نگفتم نباید انگشت کسی رو بمکی؟!با بلندتر شدنِ نوایِ خنده هایِ هر دو زن و دو ندیمه دیگرش لبخندی به حماقتش که همچون کودکی نسبتا بزرگ با فرزندش رفتار میکرد زد
_تازه شیر خوردن و سیر هستند ولی گویا به طور غریزی به لمس و مکیدن انگشتِ شما تمایل دارهگوی هایِ خاکستریِ شیفته شده اش که طیِ ده روز اخیر همچنان پر نور از برقِ علاقه اش به فرزندش بود رو از زن گرفت تا اشتیاقِ درونش رو بر زبانش جاری کنه
_آه پس نور قلبِ من دلش میخواد لمسش کنم اینطوره؟!با نزدیک بردنِ لب هاش و بوسه باران کردنِ صورتی که چون سیبی نصف شده به جونگ کوک شباهت داشت به یادِ شب سختِ زایمانش افتاد و غرق در چشم هایِ دو رنگِ دخترش دوباره مانند این چند روز خاطراتِ باقی ماندهِ شبِ زایمانش بر پردهِ هایِ خاکستریِ چشمانش نقش بست
ده شب پیش بعد از تَقلی هایِ طبیبانِ دربار در نهایت هوشیاریِ خودش رو از دست داده بود،بنا به تعاریفِ هه را اطبا با بیهوشیِ کاملش از زنده موندن خودش و فرزندش قطع امید کردند اما جونگ کوک بی توجه به توصیه اطباء دربار با برداشتنِ تنِ غرقِ در خونش به حیاطِ پشت خوابگاه رفته و با فرو کردنِ دندان هاش و انتقالِ زهرِ آلفای درونش موفق به هوشیار کردنش برای چندین لحظه شده بود؛البته به خوبی از این نقطه به بعد در یادش حک شده بود
لبخندی که در این ده روز از چهره اش سقوط نمیکرد با صدایِ نوزادش غلیظ تر شد و با محکم تر فشردنِ تنِ دخترش در آغوشش با خنده گفت
_ببین به راحتی شیطنت میکنی در حالی که چندین شبِ گذشته نزدیک بود هر دومون رو به کشتن بدی_پس بعد از تبدیل شدنتون رو به یاد دارین لونا
نفسِ عمیقی کشید و سری تکون داد،البته که به یاد داشت!به محض هوشیار شدنِ دوباره اش جونگ کوک با لحن آلفایی وادارش کرده بود به گرگش تبدیل بشه،بعد از تبدیل به گرگِ خاکستریِ امگاش بلافاصله گرگِ آلفایِ خونِ خالص هم تبدیل شده بود تا به امگاش کمک کنه فرزندش رو در کالبدِ گرگینه اش به دنیا بیاره؛حقیقتا هوش جونگ کوک قابل تحسین بود چون تهیونگ به سادگی از زایمانِ دخترش فارغ شد و گرگِ عظیم الجثه با به دندون گرفتنِ نوزاد و قرار دادنش بر روی شکمِ گرگِ تهیونگ با چشم هایِ طلاییش پی در پی مشغول لیسیدنِ فرزندش شده بود...حرکتی که گرگِ تهیونگ رو چنان فریفته کرده بود که در این ده روز حتی با یادِ جونگ کوکِ مست شده از دخترشون زوزه ای مستانه سر میداد،زوزه ای آنچنان پر تاب که باعث گلگون شدنِ گونه های تهیونگ میشد
YOU ARE READING
DARK OMEGA
Fanfictionمینی فیک امگای تاریک🖤 کاپل:کوکوی🖤 ژانر:امگاورس🖤انگست🖤ازدواج اجباری🖤اسمات🖤 نویسنده:نور🖤 _ازت توقع ندارم منو به اندازه تنها فرزندت دوست داشته باشی یا تمام گذشته رو فراموش کنی اما بهم لطف یک شانس دوباره رو بده امگای من _به نظرت یه پیاله ی شکسته...