part 13

957 149 129
                                    

کامنت یا ووت دادن و یا فالوو نکردن گنگ و با کلاس بودن نیست دوست عزیز گفتم در جریان باشی که بیشعوری افتخار نیست🤡

کامنت های خوشگل در مورد داستان بزارین پارت دوم رو شب میزارم وگرنه تا پنجشنبه باید منتظر بمونید🦋







اقامتگاه پادشاه قصر اصلی

چهار روز بعد از دریافت نامه ی محرمانه ی بازرس کل سلطنتی به همراه تعداد معدودی از محافظانش یک نفس بدون اندکی وقفه و استراحت به سمت پایتخت تاخته بود تا به قصر و اقامتگاه پدرش رسیده بود

با رسیدن به قصر از بدو ورودش سرمای حاصل از وضعیت از هم گسیخته ی قصر با نا ملایمتی و تازیانه وار به صورتش کوبیده میشد و افکار مشوش و پریشانش بیش از پیش به مرز جنون نزدیکش می‌کرد چون دلیل این حال ویرانش محتوای نامه ی محرمانه ای بود که از قصر فرستاده شده بود اون هم با مضمون اینکه پدرش با سم از دنیا رفته

غرق در دریای طوفانی افکارش حتی متوجه طی کردن مسیر و رسیدن به درب اصلی خوابگاه پدرش نشده بود که با صدای بلند خواجه ی اعظم و اعلام ورود جونگ کوک درب های زیبای چوبی از هم فاصله گرفتند

وارد اتاق مجلل پدرش شد و با چند قدم محکمی که برداشت چشم های لبریز از خستگیش به سرعت سر تاسر اتاق رو از نظر گذروند اما با خالی دیدن تخت و کل محوطه ی اتاق به سمت خواجه ی اعظم و شخصیه پدرش رو کرد
_پدرم کجاست

_به دستور بازرس کل برای جلوگیری از تجزیه و فساد جسم بی جان امپراطور و وزیر کیم بدن هر دو به ایوان پشت اتاق انتقال داده شد تا زمان رسیدن شما به قصر در بین برف ها و سنگ های سرد سالم و به دور از پوسیدگی باقی بمونن

بی آنکه حتی زره های جنگی رو از تن بیرون کنه بعد از دریافت نامه به سمت پایتخت یک نفس تاخته بود و حتی همین حالا هم درست مثل این چهار روز بدون ذره ای اهمیت به آزردگی بدن و پوستش در مجاورت با زره پولادیش به سمت ایوان پشتی بارگاه پدرش قدم برداشت

با رسیدن و باز کردن درب های کشویی از هم به ایوان بزرگ و سنگی چشم دوخت.....بدن های پیچیده شده در حصیرهایی خاص مدفون در برف های کمی ذوب شده حکم نهایی و باور مرگ پدرش رو در قلب و ذهنش به ثبت رسوند

دست هاش از لمس احساس شکستگی ای که به اعماق قلبش رخنه کرد سست شده از روی درب های چوبی رها و در کنار بدنش سقوط کردند تا شاید انرژی از دست رفته ی دست های بی رمقش به پاهای بی جون شده از درک موقعیت روبروش منتقل بشه

بلخره قدم های پر تعللی که شباهتی به قدم های پر از غرور همیشگیش نداشت رو تا جسمی که حدس میزد متعلق به پدرش باشه رسوند....با کنار زدن حصیر و برف ها مهر تایید به حدس قلبیش کوبیده شد و چهره ی بی روح و سفید نمایان شده نولجی باعث هجوم تیر های بیشماری به قلب پر تپش از اضطرابش و گرفته شدن دید مردمک های مشکیش توسط پرده ای ضخیم از اشک های گرمش شد

DARK OMEGAWhere stories live. Discover now