هنوز هم همون بود، همون دختر بااعتماد به نفس که در هر حالتی مثل یک ستاره ی ناب میدرخشید.
همون که تو اولین دیدار بیشترین چیزی که توجه جونگکوک رو جلب کرد، چشمهای پر حرفِ چه یونگ اما لبهای بستهش بود، دختری که فقط جونگکوک میدونست اونقدر حرفهاش زیاده که تصمیم به سکوت گرفته و جئون بااینکه کاری با جنس مخالفِ خودش نداشت، نمیتونست نسبت به این دختر موطلاییِ خاص بی تفاوت باشه.قبل از اینکه دوباره درهای آسانسور بسته شه، جونگکوک سریع دستش رو جلو برد و بازوی ظریف رزی رو گرفت، کشوندش داخل و بعد از فشردن دکمه طبقه ی خودش، اجازه داد درها در کمال ارامش بسته بشن.
-اینجا چیکار میکنی؟!
با حیرت پرسیدو رزی که بعد از مدتها این چهره ی جذاب و البته کیوت رو دیده بود، نتونست جلوی لبخندش رو بگیره پس کلاه باکتِ مشکیش رو پایین تر کشیدو اجازه نداد نگاه هیجان زدهش تو دیدِ چشمهای درشتِ جونگکوک باشه:
-چطور مگه؟ خوشحال نشدی؟
باهمون لبخند خیره به یقه ی سفید رنگِ پسر پرسید و مخاطبش با یک دست به کمر، دست دیگهش رو کشید روی صورتش:
_عقلتو از دست دادی دختر؟! نمیدونی بودنت کنار من اصلا به نفعت نیست؟!
حرف و لحن جدیش باعث شد لبخند رزی محو بشه و سرش رو پایین بندازه، خودش خوب میدونست فرار از دست محافظهاش و دیدنِ جونگکوک ریسک بزرگی محسوب میشه و ممکنه هم جون خودش و هم پسر به خطر بیوفته اما بازهم، وقتی شنید جونگکوک؛ قهرمانِ زندگیش، پاش رو گذاشته تو هنگ کنگ، نتونست بی تفاوت باشه و الان اینجا بود، بعد از هزار و یک دروغی که به پدرخوانده تحویل داد و باهزار بدبختی ای که به خاطر فرار سرش اومد، اینجا بودو میتونست بعدِ مدتها اجازه بده لبخندی واقعی لبهای صورتیش رو انحنا بده.
با ایستادن و باز شدنِ درهای آسانسور و دختری که دیگه نمیخندید، جونگکوک کلافه نفسش رو بیرون فرستاد و سعی کرد به اعصابش مسلط شه.
زبون داخل لپش چرخوند و انگشتش رو زیر چونه ی سفیدِ رزی گذاشت، سرش رو بلند کرد و با دست دیگهش کلاهش هم بالا داد تا بتونه چشمهایی رو که طبق معمول خودش باعث ازبین رفتن برقش شده بود ببینه.
محو لبخند زد :
_هنوزم رنگ موهات همینه زردالو خانم؟و دسته ای از موهای بلند و ازادِ دختر رو بین انگشتاش به ارومی کشید.
رزی دوباره لبخند زد، بااینکه از درون شکسته بود:-اوهوم، اخه یه روز یکی تو مستیش بهم گفت این رنگ منو شبیه فرشته ها میکنه!
و با شیطنت لبش رو گزیدو دستهاش رو پشتش به هم قفل کرد.
کوک تکخنده ای سر داد و دستش رو دراز کرد و در رو گرفت تا مانع از بسته شدنِ دوبارهش شه:_خیلی خب خانوم فرشته،بفرما بیرون.
و با دست به بیرون اشاره کردو مخاطبش زانوها و گردنش رو به احترام خم کرد :
YOU ARE READING
𝐀𝐞𝐳𝐫𝐚𝐞𝐥'𝐬 𝐂𝐡𝐢𝐥𝐝
Fanfiction-چرا اجازه نمیدی به سیگار لب بزنم؟ _چون نمیخوام به چیزی جز من معتاد شی. ✡⟷✧⟷✡ اون مَردِ تنها برای من حکمِ اکسیژن رو داشت،کنارِش نفس میکشیدم، یادم میرفت چه گذشته ی بی معنی ای داشتم، ریه هام پر میشد از عطرِ همیشگیش"همون سیگارِ قهوه ای،همونکه هرزگاهی...