بقیه ی راه تو سکوت گذشت و به جونگکوک این اجازه رو داد تا به حرف تهیونگ فکر کنه، از طرفی حق با بَبرش بود و جیمین این روزا نیاز به مراقبت بیشتر داشت اما قلبِ جونگکوک قادر به جدایی از مَردش نبود، نمیتونست به مدت سه روز از تهیونگ جدا باشه، اونم درحالی که تهیونگ قرار بود مستقیم سمت تله ی احتمالی ای که براش ساخته بودن بره!
به خونه که رسیدند و ماشین که وارد حیاط شد، توجه هر دو مرد لحظه ای به چراغ خاموش اتاق جیمین جلب شد، به این زودی خوابیده بود؟! اونم جیمینی که تا نزدیکهای صبح مشغول گیم بود و حتی گاهی صدای خنده های بلندو شیرینش سکوت خونه رو میشکست.
جونگکوک طبق عادت پشت سر تهیونگ وارد خونه شدو با دستوری که شنید راهش عوض شدو سمت اتاق جیمین قدم برداشت:
_یه سر به جیمین بزن.
دستگیره در رو به ارومی پایین و به داخل اتاقِ گرم سرک کشید، اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد و باعث شد پلکهاشو فشار بده روی هم، تخت جیمین بود، تختی که پسر موصورتی خیال میکرد کسی متوجه دروغ کوچولوش نمیشه و نمیفهمه که زیر اون پتو جثه کوچیک خودش نیست و تنها چند بالشته!
چشمهاشو مستاصل بست و پیشونیش رو به در چسبوند، نمیتونست این خبر رو به تهیونگ بده و شب طولانی ای رو که داشت سخت تر کنه و از طرفی تحمل بازخواست و تنبیه شدن جیمین رو هم نداشت..
ادرس معشوقه پنهانی جیمین رو داشت و میشد فردا زودتر از تهیونگ بیدار شه و بره دنبال اون فراریِ لعنتی!.
بااین فکر نفسش رو فوت کرد بیرون و بعد از نوشیدن آب از داخل یخچال، اشپزخونه رو ترک و از پله ها بالا رفت، مسلما حالا که رسیده بودن خونه و تا اتاق تهیونگ تنها چندقدم فاصله داشت، تنش بازهم گر گرفته و فکرش جاهایی منحرف شد که قابلیت به اتیش کشیدن کل هیکلش رو داشت چون محض رضای خدا! جونگکوک از اون مرد سیر نمیشد! چجوری میتونست اینو به کسی بفهمونه؟
پشت در ایستاد و وقتی از طریق نفسهایی عمیق ضربان قلبش رو کم کرد، دو تقه به در فلزی زدو درمونده از دری که اجازه نمیداد راحت وارد اتاق مَردش شه، نوچی کردو انگشتهاش رو از بین موهاش تا پشت گردنش ادامه داد.
وقتی در به کنار کشیده شد و نگاه دلتنگه جونگکوک خورد به مَردی که سالها قلبش رو به اسارت خودش گرفته بود، لبخندی نشست کنج لبش و قبل ازاینکه در دوباره بسته شه جلو رفت، اون لعنتی کتش رو دراورده و حالا با پیراهنی که دکمه های بالاییش باز و استین هاش تا پایین ارنج های مردونهش تا زده رسما به جونگکوک میگفت منو اغفال کن تا دوباره بندازمت زیرم!
وقتی دستهاشو دور گردن مَرد حلقه کرد اجازه داد لبهای مشتاقش انتظار رو به پایان برسونه..
وقتی حرکت لبهای گرمشون روی هم اوج گرفت، دستهای تهیونگ نشست رو پهلوهای پسر، درست زیر کتش و تنها مانعی که وجود داشت پیرهنِ جونگکوک بود.
YOU ARE READING
𝐀𝐞𝐳𝐫𝐚𝐞𝐥'𝐬 𝐂𝐡𝐢𝐥𝐝
Fanfiction-چرا اجازه نمیدی به سیگار لب بزنم؟ _چون نمیخوام به چیزی جز من معتاد شی. ✡⟷✧⟷✡ اون مَردِ تنها برای من حکمِ اکسیژن رو داشت،کنارِش نفس میکشیدم، یادم میرفت چه گذشته ی بی معنی ای داشتم، ریه هام پر میشد از عطرِ همیشگیش"همون سیگارِ قهوه ای،همونکه هرزگاهی...